|
‹برشهایی از یک زندگی›
‹گذر از میان رنگ و شعر›
|
برشهایی از یک زندگی پنجشنبه 23 شهریور 1391 - 26 شوال 1433 – 13 سپتامبر 2012- سال دهم- شماره 2492
تمساح بودایی نیوزلندی محبوب من، مجموعه هشت داستان است، و اولین کتاب آسیه نظام شهیدی محسوب میشود. اگر چه این کتاب اولین کتاب نویسنده است و مخاطب انتظار دارد با نویسندهیی تازه کار روبهرو شود، اما در همان اولین سطور، کنجکاوی او برانگیخته میشود تا سری به شناسنامه کتاب بزند و مطمئن شود که این داستانها کار نویسندهیی تازه کار نیست. چون از همان اولین پاراگراف بهخوبی دیده میشود که نویسنده زندگی کرده و تجربههای گوناگونی را از سر گذرانده، با ادبیات و به گمانم سینما آشناست و داستاننویسی را هم خوب بلد است. هر چند احتمالاً آن را بهطور غریزی و بر اثر علاقه به مطالعه آموخته است، راهی که هنوز هم به نظر بسیاری از هنرشناسان، مطمئنترین راه آموختن نویسندگی است.
معمولاً مجموعه داستانهای اول، اگر نه بهترین، یکی از بهترین آثار نویسنده از آب در میآیند چرا که مضامین آن سالها در ذهن نویسنده پرورش یافتهاند و از تجارب او بارور شدهاند و چون به روی کاغذ میآیند، شکلی کامل دارند. این مجموعهها بهطور معمول یک داستان درخشان دارند، یک داستان خوب و چند داستان تجربی، حالا میخواهم به سراغ تکتک این داستانها بروم و دربارهی هر کدام چند جملهیی بنویسم. این کار را به این دلیل میکنم که با وجود نکات مشترک، هر یک از آنها موضوعی متفاوت دارد و به نوعی توجه مخاطب را برمیانگیزد. بهترین داستان این مجموعه از نظر اصول داستاننویسی بهطور قطع داستان "باد، باران، برف" است، داستانی برگرفته از زندگی که بسیار خلاقانه، ماهرانه، خوشخوان با برشها و دیزالوهای سینمایی نوشته شده، چنان که کلمهیی در پایان یک پاراگراف، نویسنده را به زمان و مکان دیگری میبرد و پاراگراف جدید با همان کلمه شکل میگیرد و این کلمهها مثل زنجیری وقایع را به هم متصل میکنند. داستان با یک فضاسازی موجز و محکم یکسره وارد اصل ماجرا میشود و دنیای کودکی یک زن را به میانسالیاش متصل میکند. داستان دارای بستر تاریخی و اجتماعی خاص دورانی است که هر چند برای بسیاری از همسالان ما آشناست، اما میتواند برای جوانترها جذاب باشد. سالهای بریز و بپاشهای شرکت نفتیها و مأموران عالی رتبهی دولت در خرمشهر و آبادان و سالهای جوراب ساق کوتاه و کفش ورنی دختران دانش آموز. به نظرم نویسندهی تازه کار این داستان را به یک رمان تبدیل میکرد اما نویسندهی ما ناشی نیست.
در واقع ایجاز و نحوهی انتخاب دیالوگها و تصاویر در این داستان همان نکاتی هستند که مخاطب را به این فکر میاندازد که با نویسندهیی با تجربه سر و کار دارد.
داستان دوم "من، خودم، جویس، وولف، همینگوی و دیگران" از آن داستانهایی است که زنان نویسنده حتماً یکی از آنها را دارند هر چند موضوع تکراری است، اما نحوهی پرداخت آن، نسبتاً خوب و خواندنی است. شاید اصلاً مقایسهی همین موضوع در آثار نویسندگان مختلف، مبحث خوبی برای تحقیق باشد. در این داستان بردن اسامی نویسندگان که راوی خود را در قالب آنها تصور میکند، کمی فضل فروشانه بهنظر میرسد، بهخصوص برای مخاطبی که ایشان را نشناسد، داستان را گنگ میکند. داستان غرغر نویسندهی زنی است که دیگران نمیدانند و نمیخواهند بفهمند که چه کار مهمی دارد انجام میدهد و شاید خیلی از مخاطبها حوصلهی این غرغرها را ندارند. داستان سوم که اسمش را به مجموعه داده، از فانتزی بسیار خوبی برخوردار است، شخصیتپردازی و فضاسازی این داستان، این توقع را در خواننده بهوجود میآورد که با گرهی مواجه شود و با گشایش آن به لذت حاصل از خوانش یک داستان خوب برسد، اما این انتظار برآورده نمیشود. علاوه بر آن، نام بردن از شخصیتهای افسانهیی با داستان مشخص مثل شاهزاده میشکین و آلیس، همان اشکال داستان قبلی را ایجاد میکند. داستان "خ، ف، قاف" از داستانهای خوب این مجموعه است. گیجی و سردرگمی دوست صمیمی راوی دغدغههای ذهنی نویسنده را به خوبی تصویر میکنند، دغدغههایی که از آن طبقهی متوسط، تحصیلکرده و شهرنشین جامعه ما است و شمول بسیاری دارد. فضای شک و تردید، فراموشی، بیحوصلگی و هراس حاکم بر داستان، همان فضایی است که ما در آن زندگی میکنیم.
داستان "صبح به خیر شادپری" در تصویر حال و هوای روزهای موشکباران بسیار موفق است، به خصوص توصیف شادی موذیانهیی که بعد از پایان حمله به تمام کسانی دست میداد که این بار هم شانس آورده و نمرده بودند، حس شرمآور اما بسیار واقعی و زنده. داستان "ماهیها" به نوعی داستان مهاجرت است. این بار اما از طرف کسی که مانده و نرفته، این بار هم موضوعی تکراری با نگاهی تازه بیان شده، اما برساختگی داستان چندان جذابیتی به همراه ندارد. داستان بیش از حد تصنعی است. داستان "مردی که مرد نبود و خون میچکید از قلبش" میتوانست داستان خوبی شود، خوب شروع شد، اما خوب تمام نشد. انگار نویسنده از سرناچاری پایانی را بر آن تحمیل کرده بود که مال آن نبود. داستان حیف شده است.
اما داستان محبوب من در این مجموعه، داستان "افلیا، افلیا" است. نویسنده با چند خط دیالوگ تصویر واضحی از یک زوج برای ما ایجاد میکند، زوجی میانسال که با نخستین حملههای پیری، بیماری و تنهایی روبهرو میشوند و هر یک با سلاح خود به جنگ آن میروند و این سلاحها چه میتواند باشد جز خونسردی و بیحسی در برابر مصائب. خونسردیای که از قلم شخصیتها به درون ما نیز راه مییابد.
نویسنده در هشت داستان این مجموعه، از تمام موضوعهایی مینویسد که ذهن او را مشغول کرده و او را به تفکر دربارهی زندگی واداشته، تمام چیزهایی که دل او را به درد آورده و وادارش کرده که بنویسد تا دردهایشان با دردهای او مشترک هستند. انتخاب این دورهها بسیار آگاهانه بوده و داستانهایی که از تجربه مستقیم نویسنده بهره بردهاند، از کتاب سندی درست و صادقانه میسازند و حرف آخر، گزینش نام بعضی از داستان هاست، میگویند اسم نباید داستان را لو بدهد. با این موافقم اما میخواهم اضافه کنم اسم نباید به مخاطب قولی بدهد که برآورده نمیشود، تمساح مردی که و... این البته سلیقه من است.
|
|