خيلي دور، خيلي نزديک بررسي داستان "برف و نرگس"
روزنامه اعتماد، چهارشنبه 25/05/1391
روزنامه اعتماد، پنجشنبه 02/06/1391
"گاهي همه چيز به هم ميپيچد تا مثل ريسماني تو را به جلو بکشاند و از تو درست هماني را بسازد که نميخواهي". اين جمله برگرفته از داستان "برف و نرگس" به قلم ناهيد طباطبايي است. گاهي در زندگي با شرايطي روبهرو ميشويم که به اجبار بايد از خواستهها و علايق خود صرفنظر کنيم. گاهي زندگي فرد با توجه به شرايط، دستخوش تغييراتي ميشود که گاه آثار مخربي روي روحيه و عواطفش ميگذارد. در اين شرايط، تشخيص اينکه مقصر اصلي کيست قدري مشکل بهنظر ميرسد. بنابراين در اين مقاله سعي بر آن نيست که مقصر اصلي پيدا شود. بطور کلي، آنچه در ادامه خواهد آمد بررسي زندگي يک زن ميانسال ايراني و از طبقهي متوسط است که گويا درگير ريسمان پيچ در پيچ زندگي شده و درک درستي نسبت به شرايط خود ندارد. او که به نظر ميآيد چندين سال از عمرش را خواب بوده اکنون از خواب برخاسته و دنبال جوابي براي زمان و آرزوهاي از دست رفتهاش ميگردد.
همانطور که ميبينيم موضوع داستان موضوع جديد و شگرفي نيست. داستان، داستان زندگي زني ميانسال است که در برههاي از زندگي دنبال پاسخ به نيازهاي برآورده نشدهاش ميگردد. بنابراين براي يک خوانندهي معمولي که فقط ميخواهد بداند چه اتفاقي در جريان داستان رخ ميدهد، ممکن است هيچ گونه جذابيتي نداشته باشد و آن را موضوعي تکراري بداند. اما به همين سادگيها هم نيست. گرچه موضوع داستان شبيه به موضوعاتي است که بارها در صفحات داستان و مجلات خواندهايم، اما بايد اين را نيز درنظر بگيريم که نيرويي که به داستان جذابيت ميدهد تنها موضوع نيست. بايد گفت که شيوهي بيان و طرز انتقال آن به خواننده نيز حائز اهميت است. در واقع موضوع بهانهاي بيش نيست. آنچه پيش روي ماست يک داستان است که ممکن است براي خواننده تکراري به نظر آيد. ولي شيوهي داستان گويي مهم است که از نويسندهاي به نويسندهي ديگر متغير است. با نگاهي دقيق به داستان "برف و نرگس" درمييابيم که طباطبايي مثل هر نويسندهي دقيق ديگري در عرصهي داستان کوتاه، روي تک تک کلماتي که به کار برده، تعمق کرده و با زيرکي تمام جان مطلب را در آنها و مابين کلمات جاي داده است. پس از خوانش عميق و دقيق داستان، پنجرههايي از معنا به سوي ما گشوده ميشود. درست مثل همان پنجرهیي که زن داستان بارها بطور نمادين به آن پناه ميبرد و آن سوترهاي خيالش را پيادهروي ميکند. بنابراين اگر کمي حوصله کنيم به راحتي مي توانيم با يک ذهن منتقد داستان را غربال کنيم و هستهي اصلي را از کاتاليزورها جدا کنيم.
هستهي اصلي داستان با توصيف سادهیي از زن در محل کارش شروع ميشود. نويسنده از شگرد خاصي براي جلب توجه خواننده استفاده نکرده و دقيقاً همين سادگي و صراحت زبان اوست که سبب ميشود داستان تا مغز استخوان خواننده رخنه کند. در اين داستان با زني روبهروييم که از خود و خواستههايي که هميشه داشته فرسنگها فاصله دارد و زماني بهخودش ميآيد که ديگر در مسيري يک طرفه به نام زندگي حال، حيران است. با اين حال تمام هم و غمش براين است که به هر شکل ممکن اطرافيانش را حمايت کند و اين در صورتي است که ممکن است گاهي هيچ حمايتي از طرف آنها نبيند. زن شغلش را دوست ندارد و مجبوراست به آن تن در دهد زيرا مردي که ظاهراً بدون عشق و به روشي سنتي با او ازدواج کرده نميتواند به تنهايي از پس خرج و مخارج زندگي آن هم در شرايط امروز جامعه، برآيد. زن به اکراه به شغلش که درگير روزنامه و تيتر و زندگي روتين است ميپردازد و در خيالش غرق روزهايي ميشود که خيلي دور اما شايد هم نزديک هستند؛ زماني که با مرد رؤياهايش زمستان و برف و نرگس را براي هميشه خاطره انگيز کرده بودند. اما اکنون او کجا و زن کجا؟ همين طور که مشغول کارش است، با ديدن برف هوايي شده و به مرد زنگ ميزند اما از آنجا که مرد شغلي پرطمطراق (که البته بدان اشاره نشده) دارد در دسترس نيست. زن به کار ادامه ميدهد و با صداي تلفن که فکر ميکند آن مرد است، از جا ميپرد. اما زنگ از مدرسهي دختر کوچکش است که مريض شده است. زن به هر سختي در سرما دخترک را نزد دکتر برده و ازو مراقبت ميکند و همهي اين کارها را بدون حمايت شوهرش انجام ميدهد. همين تنهايي سبب ناراحتي و عصبانيت او از دست شوهرش ميشود. ميخواهد بداند که چرا هيچ وقت نيست و چرا تنهايش ميگذارد؟ در خانه وقتي ميبيند شوهرش به طرز عجيبي دير کرده و خبر هم نداده، عصبانيتش رفتهرفته به نگراني بدل ميشود. تا اين که مرد زنگ ميزند و ميگويد که تصادف کرده اما اتفاق خاصي براي خودش رخ نداده است. وقتي مرد به خانه ميآيد، زن پشت به او و غرق ناراحتي و گريه در حيراني به سر ميبرد. اما مرد در حرکتي کاملاً غافلگيرانه با تقديم دسته گلي نرگس، تمام شادي و اميدي را که زن در انتظارش بوده، نثارش ميکند. گويي تمام آنچه براي زن دور بود توي دسته گل نرگس مرد دوباره نزديک ميشود.
آنچه در پاراگراف قبلي شرح داده شد هستهي داستان و در واقع پيرنگي از آن بود. اکنون به کاتاليزورها ميپردازيم. در واقع طباطبايي مانند ساير نويسندگان از کاتاليزورهاي مختلفي براي قوت بخشيدن به داستان و نحوهي داستان سرايي خود بهره برده است. در اين داستان کاتاليزورها ميتوانند بر اين قرار باشند: عنوان، فضاسازي، نماد، آيينه داري و عنصر زمان که در ذيل به يک يک آنها ميپردازيم.
عنوان در اين داستان نقش بخصوصي دارد. نه تنها کاملاً نمادين و مرتبط با کليت داستان است، بلکه تا حدود زيادي به خواننده پيش آگاهي ميدهد. از طرف ديگر، کاملاً با فضاي داستان همخواني دارد. با نگاهي به عنوان و خود داستان و درنظر گرفتن شخصيتهاي بي نام داستان، ميتوان اسم نرگس را به زن نسبت داد. درواقع علاوه بر زيبايي و لطافت، گل نرگس را ميتوان نمادي از بردباري و تحمل دانست. زيرا کمتر گلي ميتواند در شرايط سرماي زمستان رشد کند و به زندگي ادامه دهد. وجه شبه اين گل با زن نيز در اين است که هر دو در شرايطي سخت همچنان سرپا ايستادهاند و به دنياي اطرافشان زيبايي ميبخشند. زمستان نيز حاکي از شرايطي است که زن در آن به سر ميبرد. اين شرايط هم شامل زندگي و کار و هم سن خاص زن ميشود.
همانطور که گفته شد فضاسازي داستان نيز کمک زيادي به القاي معني ميکند. زن در محل کارش که زمين تا آسمان با آنچه پيشتر در ذهن داشته فرق ميکند، به دوردست مينگرد. "زن پشت ميز کارش نشسته بود و از پنجره بيرون را نگاه مي کرد". از اولين جمله اين احساس در خواننده ايجاد ميشود که اين نگاه نگاهي عادي نيست و اين پنجره هم پنجرهاي است نمادين. از پنجره به تماشاي هواي برفي مينشيند. او عاشق برف است. اين قسمت از داستان کمي تعجبآور است. زيرا وقتي از مردم بخصوص زنان در مورد فصل مورد علاقهشان سوال ميپرسند، معمولاً آخرين گزينه زمستان است. اين علاقه خودبخود خواننده را بر آن ميدارد که کشف کند چرا يک زن آن هم يک زن ايراني با تمام احساسات و عواطفش زمستان و برف را با اين شدت دوست ميدارد؟ گرچه با نگاهي ژرف ميبينيم که عنوان داستان نيز به گونهاي سرنخي از موضوع و شخصيتها بدست ميدهد. با ادامهي داستان به رابطهي نزديک فضا و حوادث آن پي خواهيم برد. عنصر ديگري که از آن حرف به ميان آمد عنصر آيينه داري ميباشد. علاوه بر عنوان که پيشتر بدان پرداختيم، بايد گفت که تمام پاراگراف اول حاکي از اطلاعاتي است دربارهي آنچه در ادامه اتفاق خواهد افتاد. بنابراين نويسنده دست خواننده را خالي نگذاشته و با اين شگرد او را به ادامهي فرايند خواندن ترغيب ميکند. نميتوانيم از نگاه معنادار زن از پنجره به بيرون بي اعتنا عبور کنيم. زن به بيرون که نگاه ميکند پيرزني را ميبيند که با زنبيلي در دستان نحيفش در راه است. اين را ميتوان از نگاه زن قصه خواند که گويي پيرزن را تصويري از آيندهي خويش ميداند. گويي زنبيل حکم بار سنگيني را دارد که حتي تا سنين پيري نيز دست از گريبان زن نمي کشد. براي تابلويي که زن دارد از قاب پنجره تماشا ميکند فانوس و چراغي روشن نيست جز صحنهي بند رختي پر از کهنههاي شسته و گلدانهاي خشکيده. گويي زندگي آن اطراف جريان ندارد و يا اگر هم هست فقط در زنده بودن خلاصه شده. ايماژ گل نيز بي تأثير نيست. گلهاي همسايه خشکيده ولي زن گلدانهايي دارد سبز و زيبا که گرچه باغبانشان نتوانسته پرواز کند، اما آنها سربرافراشتهاند."برگهاي سبز و باطراوتشان را به بالا ميافراشتند و ساقههايشان را به طرف نور ميچرخاندند."شايد اگر او هم حامياي چون خودش داشت اکنون ميتوانست سر برافرازد و به افقها بنگرد. ولي گويي نور و اميد را از او گرفتهاند. گناه کيست که او اکنون بار سنگين زندگي را بهدوش ميکشد و دوشادوش مردي که مرد رؤياهايش نيست، به کاري ميپردازد که مورد علاقهاش نيست؟ بهعلاوه، درخت کاجي را هم که زن در خيابان ميبيند نبايد فراموش کرد. زن چون کاجي است ستبر"گرچه در درون نهاليست لطيف و شکننده" که به زور زمانه ميبايد استوار بماند. بايد خود را حفظ کند تا ديگران به او تکيه دهند. جالبتر اينکه نويسنده داستان را با ايماژ کاج شروع کرده که روحيه سختي پذيري و تحمل زن را نشان دهد و در پايان وقتي ما را با دسته گل نرگس از سوي شوهر غافلگير ميکند، بيشتر روي زنانگي و درونيات زن تأکيد ميکند. در واقع، طباطبايي اول و آخر داستان را به طرز ماهرانهاي به هم ارتباط داده و بدين شکل به ما کمک ميکند تار و پود قصه را لمس کنيم و بطور کامل با درونيات زن ارتباط برقرار کنيم. داستان همانطور که از عنوانش هم پيداست، از عنصر نماد بي بهره نمانده است. به غير از عنوان که در بالا اشاره شد، نمادهاي ديگري نيز آورده شدهاند تا معناي ژرف تري از داستان را به خواننده انتقال دهند. همانطور که ميدانيم نماد بايد نقش تأکيدي داشته باشد و چند بار نيز در داستان تکرار شده باشد. نگاه زن به بيرون پنجره که تا پايان داستان به چند شيوه تکرار شده نگاهي است با معنايي فراتر از نگاههاي معمولي. در واقع پنجره حکم پلي را دارد که بين دو گانگيهاي موجود در زندگي زن قرار گرفته است. وقتي او بيرون را تماشا ميکند بطور استعاري در خاطرات گذشتهي ايدهآلش سير ميکند. حال آنکه اين سوي پنجره او در زمان حال و در محل کاري قرار گرفته که برايش نامأنوس است. از طرفي هم ميتوان گفت که آن سوي پنجره آينده احتمالي او را پيش بيني ميکند. چه بسا که پيرزن آن سوي خيابان را آيندهاي محتمل براي خودش ميبيند. بنابراين پنجره نماد بارزي از نگاه اوست. علاوه بر اين ميتواند نماد انتظار نيز باشد. او در ابتداي داستان انتظار تغييري را ميکشد که دوست دارد در زندگيش رخ دهد و در انتها انتظار شوهرش او را به سوي پنجره ميکشاند.
روزنامه ميتواند نماد ديگري باشد. ميتوانيم روزنامه را نمادي از روتين بودن زندگي زن در نظر بگيريم. زندگياي که زن از آن وحشت دارد و در گذشته هرگز فکرش را هم نکرده است. او مجبور است کاري کند که به آن علاقهاي ندارد. "زن به روزنامههاي روي ميز خيره شد. عنوانها را ديد اما نگاه نکرد." کاملاً مشهود است که زن از سر اجبار به کار مشغول است. اما آيا نميتوان گفت که خودش هم حکم يکي از آن عناوين را دارد که هر روز به او نگاه مياندازند اما بطور دقيق ديده نميشود؟ او با تمام وجود در حسرت ديدهشدن ميسوزد. و بخصوص اين انتظار را از شوهرش و همچنين دختر پانزده سالهاش دارد. نکتهي جالب اينجاست که دقيقاً همين دو نفر هستند که براي ديدن زن کمترين تلاش ممکن را نميکنند. درست در اين هنگام عنصر زمان نقش خود را ايفا ميکند. حسرت زمان از دست رفته لاي رگهاي کلام زن موج ميزند. "مثل باد ميگذرد مثل طوفان. کي فکر ميکرد که من پانزده سال پشت اين ميز بند شوم؟ آن هم مني که از اداره متنفر بودم و دوست داشتم درس بخوانم و هي..." توي زنبيل زن پر است از حسرت، تنفر، تحمل، سکوت و... براي درک بهتر اين حس يا بهتر بگوييم عقده، بهتر است به سن زن هم دقت بيشتري کنيم. او زني است چهل ساله که در بحراني دروني غوطهور است. معمولاً در اين سنين زن احساس ميکند که از سمت اطرافيان مورد کملطفي قرار ميگيرد و آن گونه که لايق آن است به او توجه نميشود. همانطور که گفتيم او بطرز عجيبي عاشق برف است. در واقع برف براي او تداعي کنندهي تمام خاطرات شيريني است که روزگاري با مردي داشته که عاشقش بوده و با او "از همه چيز و هيچ چيز حرف ميزدند." آنچه زن از شوهرش ميخواهد نيز چيزي نيست جز همين حرفزدنها از همه چيز و هيچ چيزها. زن به دنبال معشوقهاي حقيقي نيست. او حتي معصومتر از اين حرفهاست که به فکر "خيانت" بیفتد. پس همينطور که غرق رؤياهاي جواني است گوشي را بر ميدارد و به مرد زنگ ميزند. از چند خط تلفن محل کار مرد که زن شمارهاش را ميگيرد و اين که جلسه داشته، معلوم ميشود که مرد شغل خوب و پردرآمدي دارد و درگير کار و جلسه و شايد هرچيزي غير از خيال زن است. اصلاً از کجا معلوم که زن را يادش باشد؟ "تلفنچي سلام کرد و گفت که مرد در دسترس نيست. گفت جلسه داشته و رفته. گفت..." درست زماني که زن تلفن را قطع ميکند پايش به گوشهي ميز برخورد ميکند. گويي اين هشداري است از درون زن. جالب است که او شرايطش را پذيرفته است. پوزخندي زد و زير لب گفت:"اين سزاي زن چهل ساله ايست که با ديدن چند دانه برف احساساتي ميشود. احمق!" گويي از نظر وي چهل سالگي شکلي از گناه است. در واقع او خود را در دادگاهي قرار داده که خودش هم يکي از قضات آن است. او به خودش هم رحم نميکند، گويي کسي که چهل ساله شده ديگر از حق زندگي محروم است. اينها همه نشان معصوميت اوست که همه چيز را براي ديگران ميخواهد و خودش را فدا ميکند. زن داستان زني است ايراني با تمام دغدغهها و دلمشغوليهاي معمول خود. او زني است در حال گذار که گويي متهم است به تولد در فصلي بين سنت و مدرنيته. اگر گذشته و سنت را چون دوران کودکي و در واقع سنين پايهي زنانگي درايران بدانيم و مدرنيته را بزرگسالي، ميتوان زن در حال گذار را چون نوجواني انگاشت که به سختترين شکل ممکن فرايند بلوغ را پشت سر ميگذارد. بنابراين او ناگزير است اين بلوغ اجتناب ناپذير را طي کند. به هر حال اين زن در چنين شرايطي قرار دارد و به قول خودش لاي ريسماني پيچيده شده و طوري زندگي ميکند که نميخواهد. عينک را نيز ميتوان به عنوان نمادي ديگر در نظر گرفت و بررسي نمود. عينک دقيقاً يکي از همان چيزهايي است که زن دوست ندارد، اما مجبور به داشتن آن است. در واقع او خيلي چيزهايي را که دوست داشته، ندارد و بالعکس. شايد اگر به عشقش ميرسيد تحمل اين مسائل برايش قدري راحتتر بود. اما او از عشق هم محروم شده است.البته اينجا منظور از عشق، عشقي است که منجر به ازدواج او شود وگرنه اين زن سراسر عشق است به خانوادهي خويش. باري، نه نويسنده دقيقاً اشاره کرده و نه ميشود با اطمينان گفت که کوتاهي از که بوده است. ولي زن به تنهايي نميتواند باني اين اتفاقات باشد. به هر صورت، او ديگر به زندگي فعلي خود عادت کرده است. گرچه گاهي برف که ميبارد هوايي ميشود و دلش ميخواهد در خاطرات برفي با عشق دوران جوانيش سخن بگويد. شايد هيچ وقت فکر چنين روزي را هم نميکرد. از داستان چنين بر ميآيد که زن از تنهايي خويش رنج ميبرد. ميتوان اورا بهگونهاي قرباني رسم و رسوم هم در نظر گرفت. به هرحال او با کسي که دوست نداشته ازدواج کرده، با مردي از طبقهي متوسط که شايد هنوز قادر نيست زن را آنگونه که لايق آن است ببيند و دوست بدارد. بنابراين زن مجبور است تن بهکاري بدهد که علاقهاي بدان ندارد. او وقتي روي برگ تقويمش در صفحهي اول دي چنين مينويسد "همه چيز بهم ميپيچد تا مثل ريسماني تو را به جلو بکشاند و..." عينک به چشم دارد. او از عينک تنفر دارد ولي مثل خيلي حکمهاي ديگر عينک نيز ضميمهي پروندهي زندگياش شده است. در اينجا معناي لغوي عينک نميتواند جان کلام را برساند. بايد عينک را نمادي براي نوع نگاه زن بدانيم. "بعد پوزخندي زد و روي همهي کلمات را سياه کرد". پس ميتوان چنين برداشت کرد که وقتي عينک به چشم دارد در واقع تسليم روزگار و پيشامدهاي آن است. اما به محض برداشتن عينک، خط بطلاني ميکشد روي نوع نگاهي که جامعه به او ديکته کرده است پس تا وقتي عينک ميزند تحت امر ديگران ميبيند و حرف ميزند و عمل ميکند. ولي با برداشتن عينک شايد به خودش فرصتي ميدهد که از چيزي که متنفر است (زندگي روتين ديکته شده) بيرون بيايد. سپس بلافاصله با اين جمله برخورد ميکنيم که"عينکش را برداشت و با بي حوصلگي آن را پاک کرد.
اينجاست که زن سعي ميکند که اگر بتواند نگاههاي قبليش را همراه با شيشهي عينک پاک کند، ولي حدس اين که تا چه اندازه موفق خواهد بود، کمي سخت است. درست پس از اين صحنه است که زن ياد جواني و مرد و برف و نرگس ميافتد. از طرفي هم ميدانيم که براي زنان مسئلهي زيبايي تا چه اندازه مهم است. قاعدتاً عينک زيبايي زن را کمرنگتر ميکند. او نيز مانند ساير زنان ميانسال، با فکر پيري و از بين رفتن شادابي خود نيز دست و پنجه نرم ميکند. پس بايد عينکش را بردارد. شايد وقت آن رسيده که ديده شود. اين در واقع همان فرصت عاطفياي است که زن به خود داده، اما تا چه حد موفق خواهد شد در ادامه بدان خواهيم پرداخت.
درست زماني که زن ميخواهد قدري به خودش بينديشد و با زن شاداب و جوان درونش خلوت کند، آژير خطري به صدا در ميآيد. به محض پاک کردن عينک چشمش به ساعت ميخورد. "ساعت داشت نه ميشد. بايد زودتر کارهايش را انجام ميداد" و دوباره، همين که پس از تماس ناموفق با مرد در حال مرتب کردن روزنامهها بود، تلفن زنگ ميزند. براي خواننده حالت suspens ايجاد ميشود. اين زنگ ميتوانست در حالت خوشبينانه از سمت مرد باشد ولي همانطور که کليت داستان درصدد اذيت زن پيش ميرود، تلفن هم انتقامش را از او ميگيرد. زنگ از مدرسهي دختر کوچکش بود."زن برف و نرگس را فراموش کرد و دلش لرزيد". او دوباره مادر ميشود، يک مادر ايراني با دلواپسيها و دلشورههاي هميشگياش. با خودش ميانديشد که نکند دختر کوچکش طوري شده باشد؟ چرا نبايد به محل کار مرد (پدر دخترک)زنگ ميزدند؟ مگر چقدر آشفتگي توي زنبيل زن جا ميشد؟ مگر چقدر شانههايش طاقت داشت؟ باري، زن همهي اينها را همان موقع که در نقش مادر و همسر از خودش گذشت به جان خريده بود. دخترش تب کرده، پس بايد برود دنبالش و نقش هميشگي خود را ايفا کند. اگر به پدرش زنگ ميزدند راحتتر ميتوانست در آن سرما و سوز زمستان کاري براي دخترک بکند. چرا که اتومبيل خانواده در اختيار مرد است، يعني همان حق ديگري که از زن گرفته شده است. زن برگهي مرخصي را نوشته و ميرود. دخترش را به مطب دکتر ميبرد و همراه ناله و گريهي کودک در دل گريه ميکند. انگار که حق گريه هم ندارد. او گريه نميکند نه به خاطر اينکه گريه ندارد و نه براي اينکه ميترسد، بلکه چون نميخواهد دخترش احساس خطر کرده و گريانتر شود. او بدين ترتيب زنانهترين رفتار، يعني گريه را از خويشتن خويش دريغ ميکند تا دخترش آرام بگيرد. به هر سختي، ماشيني دربست کرايه ميکند و به خانه ميروند. حال اوست و مسير يک طرفهي خانهاش، همان مسيري که در زندگياش ميپيمايد. چنين مينمايد که راه فقط همان است که پيش رويش قرار دارد.
همانطور که گفتيم تمام ايماژها و کلمات را نويسنده آگاهانه بهکار برده است. در اين صحنه با ايماژي روبهروييم که زن درآن دو کيف و يک بچه به بغل راهي سخت و يک طرفه در پيش دارد. از آنجا که باور بسياري از زنان ايراني براين است که "مردها همهشان بچهاند"ميتوان گفت که زن سه بار بر دوش دارد در واقع ميتوان بچه را شوهر و دو کيف را دو دختر زن در نظر گرفت. مسير يک طرفهي خانه هم مسير يک طرفهي زندگي زن است. زني که بايد کار کند، پير شود، و آب شود و دم نزند. زني که همه جوره خانواده را تحت حمايت دارد ولي ظاهراً حمايتي از سوي آنها نميبيند. دختر کوچکش که مريض است و هنوز به درک خاصي از زندگي نرسيده. ولي دختر بزرگش که پانزده سال دارد ميتواند حداقل چون همجنس مادرش، و يک زن است او را درک کند. ولي او هم به دليل شرايط سني (پانزده سالگي و بلوغ به معناي فيزيکي) و عدم درک درست، مادرش را نااميدتر از آنچه که هست ميکند. دختر نه تنها مادرش را حمايت نميکند، بلکه وقتي او را بچه به بغل و در آن شرايط بد ميبيند، خنديده و ميگويد: "درست شبيه يک لاکپشت شدهاي که رويش چند حلزون چسبيده". اين توصيف دختر از مادر نه تنها به نزول جايگاه محترم زن در محيط خانواده و سستي بنيان آن اشاره دارد، بلکه بازهم تأکيد ميکند که اين زن هيچ گاه نميتواند از خود و مال خود باشد؛ هميشه بايد باري به دوش داشته باشد، زنبيل، کيف يا حتي همان حلزونها که بطور استعاري دشواريهاي زندگي زن را نمودار ميسازند. براي اين زن در حال گذار، بسيار بيرحمانه است که چنين عکسالعملهايي ببيند. ميتوانيم زن را در حالتي تصور کنيم که رفتار دختر نوجوانش را با نوجواني خود مقايسه ميکند. آيا او هم چون مادرش (زني از نسل پيش) شايستهي برخوردي بهتر و منصفانهتر نبود؟ به احتمال قوي چنين نبوده و اين امر هم شاهدي ديگر بر تغيير زمان و اهميت عنصر زمان است.
زن تمام سعياش براين است که توي برف نلغزد و توي ذهنش شوهرش را مجسم ميکند که در جايي گرم و نرم مشغول نوشيدن چاي است و کل بار زندگي را انداخته روي دوش او. ما بهعنوان خوانندهاي دقيق نبايد حساسيتهاي خاص زن را ناديده بگيريم. درست در اين مواقع است که قدرت خلاقيت زنان بخاطر شدت فشار روحيشان، بيشتر ميشود و گاهي به سوء ظن هم ميانجامد. درهر صورت، زن به خانه ميآيد. اهميتي ندارد که چه روز سختي را گذرانده است. از بوي سوپي که براي دخترک ميپزد بوهاي مختلفي ساطع ميشود: بوي زن، زن ايراني، مادر، عشق، دلهره، اضطراب و غيره. حالا که ديگر در فکر و خيال برف و نرگس و عشق و رؤيا نيست، "دلش ميخواست با يکي دعوا کند، منتظر بود شوهرش بيايد تا دقدلياش را سر او خالي کند اما او هم دير کرده بود." او نياز دارد که با مرد از ترسها و نگرانيهايش بگويد. از همه چيز و هيچ چيز. از حرفهايي که شايد فرصت نشده بود تا کنون بهم بگويند. از اينکه" چندبار نزديک بود ليز بخورد. اينکه چرا هيچ وقت نيست، که اين همه کار به چه درد مي خورد و..." اين فرصتي بود براي خالي کردن تمام عقدههايي که اين همه سال توي دلش سرکوب کرده بود و بدان مهر سکوت زده بود. ولي شايد الان وقتش بود. در همين فکرها غوطهور است که کمکم عصبانيتش به پريشاني و ترس تبديل ميشود. هر ماشيني رد ميشود فکر ميکند اوست ولي نيست. دلواپسي در وجودش ريشه دوانيده. طاقت نميآورد و دو قطره اشک ميريزد. "زن ديگر پروا نکرد و زارزار گريست." گريهاش چه خوب چه بد، فرصتي شد براي دختر بزرگترش که مادرش را تسلي خاطر دهد و بگويد"حالا ميآيد. تو هم بيخودي حساس شدهاي." جالب است که دخترک حتي بلد نيست کلمهاي درخور شرايط نامساعد مادرش به زبان آورد. ولي زن به همين هم راضي است. اصلاً او ياد گرفته که راضي باشد و ديگران را راضي نگه دارد.
باز هم تلفن زنگ ميزند. باز هم هشدار، بازهم آماده باشي ديگر." زن گوشي را برداشت. اشکهايش خشک شد، لبخند زد". گريهاش تمام ميشود همان گريهاي که تنها زماني به خود اجازهي بروزش را ميدهد که فکر ميکند شايد اتفاقي براي شوهرش افتاده باشد. باز هم فداکاري ميکند و براي خودش گريه نميکند. به هرحال شوهرش خبر ميدهد که تصادف کوچکي کرده ولي خوشبختانه اتفاقي نيفتاده است. از پشت پنجره انتظار شوهرش را ميکشد."زن عينکش را زد و به ماشين نگاه کرد. جلوي ماشين کمي تو رفته بود". دوباره عينک ميزند. شايد به خاطر همين است که خشمش را فرو ميخورد. اما"هنوز هم ميتوانست با او دعوا کند، بايد زودتر خبر ميداد، نميتوانست؟" راستي اگر جاي زن و مرد عوض ميشد و او بيخبر اين قدر دير ميکرد آيا مرد هم به راحتي ميگذشت؟ چه بسا همان يک ذره تورفتگي ماشين را بهانهاي ميکرد براي خرد کردن زن. گويي يک سري کارها براي مرد جايز است ولي براي زن گناه نابخشودني.
کاملاً واضح است که نويسنده آگاهانه حالت هشدار را تا پاراگراف آخرحفظ کرده است." صداي زنگ در آمد... زن از کنار پنجرهي آشپزخانه تکان نخورد. پشت به در ايستاد. زن به حالت قهر و بيتوجهي به همه پشت ميکند. با شنيدن صداي زنگ نميداند بازهم بايد همان زن آرام هميشگي باشد يا به نداي درونش توجه کند و قدري عصبانيتش را به مرد نشان دهد شايد که توسط شوهرش ديده شود. همين طور که در دو راهي قهر و آشتي با خودش کلنجار ميرود و دانههاي برف را تماشا ميکند، "حضور مرد را پشت سرش احساس کرد و تا برگشت، دستهاي گل نرگس را روبهروي صورتش ديد که به سفيدي برف بود. زن به مرد لبخند زد. دخترها به هم نگاه کردند و خانه پر از عطر نرگس شد." بله. همانطور که در جملات آخر نمايان است گل نرگس در واقع خود زن است که با حضور و لبخندش تمام خانه را عطرآگين ميکند. سفيدي گل يادآور معصوميت و پاکي روح يک زن و مادر ايراني است که در اين داستان به خوبي به تصوير کشيده شده است. زني که عاشقانه براي عزيزانش دل ميتپاند. در اين زمان مرد تنها با دستهاي گل(آن هم گل مورد علاقهي زن) ولي با قلبي پر محبت درست زماني که زن حتي فکرش را هم نميکند، عشقش را نثارش ميکند.
بطور کلي، به نظر ميرسد نويسنده عمداً قهرمان داستان و ساير شخصيتها را بي نام آفريده تا داستانش را کليت و شمولپذيري بخشد. يعني که اين داستان فقط براي اين افراد صدق نميکند بلکه همهي ما به گونهاي شخصيتي از اين داستان هستيم. با نگاهي دقيقتر ميتوان حدس زد که شايد نام زن داستان نرگس بوده که گرچه نويسنده مستقيماً بدان اشاره نکرده ولي ميتوان اين نام را به او نسبت داد، زيرا هم در عنوان آمده و هم در پايان داستان نمادي است بر زنانگي، زيبايي، لطافت و در کل خود زن. از طرفي ميتوان نظر زن را که در خط اول مقاله گنجانده شده، تا حدي صحيح دانست. يعني گاهي پيش ميآيد که در زمان خاصي از زندگي فرد دچار گرفتاريهايي ميشود که گويي او را به بند کشيدهاند. اما درست در همان وقتي که شخص همه چيز را سياه ميبيند و فکر ميکند دنيا به آخر رسيده، دورترين رؤياها و آرزوها با سادهترين کار ممکن (در اينجا دريافت دسته گل مورد علاقه از کسي و درست زماني که فکرش را نميکرد) بسيار نزديک و در دسترس قرار ميگيرند. براستي که پايان شب سيه سپيد است.