|
‹بهار 1›
‹مرکز خرید›
‹سیران و دیگران›
|
بهار 1 بهار
چاپ شد
وقتی رسیدم همه آمده بودند . ده نفری بودیم . دوسه تا زن میانسال و دو سه تا مرد میانسال ، یکی دوتا بازنشسته و یکی دوتا ورشکسته . نشسته بودیم دور هم چایی و شیرینی می خوردیم و گپ می زدیم. یک کمی آن طرف تر ، توی آشپزخانه ، هم دوسه تا جوان ، دختر و پسرهای همین آدم ها بگو و بخند می کردند. ما میان سال ها طبق معمول از گرانی و هوای بد و درد و مرض های مان حرف می زدیم و جوان ها از دوست هاشان و مد و این چیزها.
یک کمی که نشستیم حوصله ام سر رفت. حوصله ی حرف های تکراری را نداشتم . همه مان می دانستیم که درجه ی آلودگی هوا چقدر است و شیر و تخم مرغ چقدر گران شده و اگر دلار خریده بودیم الان پولدار بودیم و خدا نکند کار آدم به بیمارستان بکشد . همه مان صد بار این ها را گفته بودیم و شنیده بودیم.
برای همین هم بود که بلند شدم و رفتم برای خودم چای بریزم و یواشکی به حرف جوان ها گوش بدهم. همیشه فکر می کردم حرف های جوان ها جالب تر است. دیدم از حرف های آن ها هم سر در نمی آورم. پر از کلمه هایی بود که نمی فهمیدم یعنی چه. فکر کردم باید کلمه ها را به خاطر بسپرم تا بعد بپرسم معنی شان چیست.
داشتم فکر می کردم بی خود نمی گویند زبان زنده است و دائم تغییر می کند که یک دفعه دیدم بحث بین میان سال ها بالا گرفته . انگارهمه داشتند در باره ی یک مسئله ی خیلی مهم صحبت می کردند. هر چی بود سیاسی و اجتماعی نبود چون هی توی حرف هم می پریدند و یک دفعه سه تایی و چهارتایی همدیگر را تائید می کردند و می خندیدند و سر تکان می دادند و لب می گزیدند و دست پشت دست می زدند.
چایی را برداشتم و رفتم سراغشان. هر چی بود من بی خبر بودم. نشستم و گوش دادم . زن ها می گفتند :
- وای چقدر هم خوشگل است.
- و زبل ، دیدی چطوری طرف را خیط کرد.
- من که عاشق لباس ها شان هستم.
- مدل مو ها را چرا نمی گویی. حالا دیگر همه موهای شان را همین طوری درست می کنند.
- فرش ها را دیدی ؟ آدم حظ می کند. آنی که توی اتاق خودش بود از همه قشنگ تر است.
و مرد ها می گفتند:
- مرد به این می گویند .
- چه ابهتی .
- دیدی چطوری سر یارو را زیر آب کرد.
- اما هوای خانواده اش را هم خیلی دارد.
خیلی تعجب کردم . اولین بار بود که همه ی خانم های این جمع در مورد زیبایی یک نفر به توافق می رسیدند و قبول داشتند که فرش خانه ی یکی خیلی قشنگ است. و آقایان هم به اتفاق یکی را مرد می دانستند . سعی کردم حدس بزنم از چه کسی صحبت می کنند. یک دو تا خانم خوشگل توی فامیل داشتیم که می دانستم هیچ کدام از خانم ها زیبایی شان را تایید نمی کنند و یک دوتا پولدار که می دانستم مدتهاست هیچکس خانه شان نرفته. کمی دیگر گوش دادم و دیدم هیچ کدام از آن اسم ها را نشنیده ام. دیگر حسابی کنجکاو شده بودم . دو سه بار دستم را جلوی صورت خانم ها تکان دادم و پرسیدم :" کی ؟ در باره ی کی حرف می زنید ؟" اما جوابم را ندادند.
وقتی دختر ها و یکی از پسر ها هم به جمع پیوستند و از اسرار عجیبی که در خانه ها هست و کسی نمی داند صحبت کردند ، دیگر حسابی کلافه شده بودم. همه ی آن ها کسانی را می شناختند که من نمی شناختم و از قرار آن کسان خیلی هم به ما نزدیک بودند و زندگی شان به زندگی ما گره خورده بود و این ها همه چیز آن ها را می دانستند. یعنی آلزایمر به این زودی سراغم آمده بود؟ یعنی اگر ازشان توضیح می خواستم بهم نمی خندیدند و نمی گفتند ای یکی را باش !؟
آرام از جایم بلند شدم و رفتم توی آشپز خانه و از کنار پیشخان آن قدر به یکی از پسرها که ایستاده بود و گوش می داد ، زل زدم که نگاهم کرد . آن وقت بهش اشاره کردم که بیا.
وقتی آمد ازش پرسیدم :" تو هم با این ها موافقی ؟"
- چه فرقی می کند ؟
- مگر تو نمی شناسی شان ؟
- کی را نمی شناسم؟
- همین هایی را که این ها می گویند ؟
- ای بابا ! چه فرقی می کند ؟ سریال ، سریال است دیگر. مگر نظر من و شما برای کارگردان فرقی می کند.
- سریال ؟ کدام سریال ؟
- مگر تماشا نمی کنید ؟ معلوم بود از مرحله پرتید . ببینم اصلا ماهواره دارید ؟
نفس عمیقی کشیدم و دوباره برای خودم چای ریختم. این که از مرحله پرت بودم اصلا مهم نبود . این مهم بود که هنوز از شر چیزهای واقعی به سریال پناه نبرده بودم و از آن هم مهمتر این که آلزایمر نگرفته بودم.
بهار
چاپ شد
وقتی رسیدم همه آمده بودند . ده نفری بودیم . دوسه تا زن میانسال و دو سه تا مرد میانسال ، یکی دوتا بازنشسته و یکی دوتا ورشکسته . نشسته بودیم دور هم چایی و شیرینی می خوردیم و گپ می زدیم. یک کمی آن طرف تر ، توی آشپزخانه ، هم دوسه تا جوان ، دختر و پسرهای همین آدم ها بگو و بخند می کردند. ما میان سال ها طبق معمول از گرانی و هوای بد و درد و مرض های مان حرف می زدیم و جوان ها از دوست هاشان و مد و این چیزها.
یک کمی که نشستیم حوصله ام سر رفت. حوصله ی حرف های تکراری را نداشتم . همه مان می دانستیم که درجه ی آلودگی هوا چقدر است و شیر و تخم مرغ چقدر گران شده و اگر دلار خریده بودیم الان پولدار بودیم و خدا نکند کار آدم به بیمارستان بکشد . همه مان صد بار این ها را گفته بودیم و شنیده بودیم.
برای همین هم بود که بلند شدم و رفتم برای خودم چای بریزم و یواشکی به حرف جوان ها گوش بدهم. همیشه فکر می کردم حرف های جوان ها جالب تر است. دیدم از حرف های آن ها هم سر در نمی آورم. پر از کلمه هایی بود که نمی فهمیدم یعنی چه. فکر کردم باید کلمه ها را به خاطر بسپرم تا بعد بپرسم معنی شان چیست.
داشتم فکر می کردم بی خود نمی گویند زبان زنده است و دائم تغییر می کند که یک دفعه دیدم بحث بین میان سال ها بالا گرفته . انگارهمه داشتند در باره ی یک مسئله ی خیلی مهم صحبت می کردند. هر چی بود سیاسی و اجتماعی نبود چون هی توی حرف هم می پریدند و یک دفعه سه تایی و چهارتایی همدیگر را تائید می کردند و می خندیدند و سر تکان می دادند و لب می گزیدند و دست پشت دست می زدند.
چایی را برداشتم و رفتم سراغشان. هر چی بود من بی خبر بودم. نشستم و گوش دادم . زن ها می گفتند :
- وای چقدر هم خوشگل است.
- و زبل ، دیدی چطوری طرف را خیط کرد.
- من که عاشق لباس ها شان هستم.
- مدل مو ها را چرا نمی گویی. حالا دیگر همه موهای شان را همین طوری درست می کنند.
- فرش ها را دیدی ؟ آدم حظ می کند. آنی که توی اتاق خودش بود از همه قشنگ تر است.
و مرد ها می گفتند:
- مرد به این می گویند .
- چه ابهتی .
- دیدی چطوری سر یارو را زیر آب کرد.
- اما هوای خانواده اش را هم خیلی دارد.
خیلی تعجب کردم . اولین بار بود که همه ی خانم های این جمع در مورد زیبایی یک نفر به توافق می رسیدند و قبول داشتند که فرش خانه ی یکی خیلی قشنگ است. و آقایان هم به اتفاق یکی را مرد می دانستند . سعی کردم حدس بزنم از چه کسی صحبت می کنند. یک دو تا خانم خوشگل توی فامیل داشتیم که می دانستم هیچ کدام از خانم ها زیبایی شان را تایید نمی کنند و یک دوتا پولدار که می دانستم مدتهاست هیچکس خانه شان نرفته. کمی دیگر گوش دادم و دیدم هیچ کدام از آن اسم ها را نشنیده ام. دیگر حسابی کنجکاو شده بودم . دو سه بار دستم را جلوی صورت خانم ها تکان دادم و پرسیدم :" کی ؟ در باره ی کی حرف می زنید ؟" اما جوابم را ندادند.
وقتی دختر ها و یکی از پسر ها هم به جمع پیوستند و از اسرار عجیبی که در خانه ها هست و کسی نمی داند صحبت کردند ، دیگر حسابی کلافه شده بودم. همه ی آن ها کسانی را می شناختند که من نمی شناختم و از قرار آن کسان خیلی هم به ما نزدیک بودند و زندگی شان به زندگی ما گره خورده بود و این ها همه چیز آن ها را می دانستند. یعنی آلزایمر به این زودی سراغم آمده بود؟ یعنی اگر ازشان توضیح می خواستم بهم نمی خندیدند و نمی گفتند ای یکی را باش !؟
آرام از جایم بلند شدم و رفتم توی آشپز خانه و از کنار پیشخان آن قدر به یکی از پسرها که ایستاده بود و گوش می داد ، زل زدم که نگاهم کرد . آن وقت بهش اشاره کردم که بیا.
وقتی آمد ازش پرسیدم :" تو هم با این ها موافقی ؟"
- چه فرقی می کند ؟
- مگر تو نمی شناسی شان ؟
- کی را نمی شناسم؟
- همین هایی را که این ها می گویند ؟
- ای بابا ! چه فرقی می کند ؟ سریال ، سریال است دیگر. مگر نظر من و شما برای کارگردان فرقی می کند.
- سریال ؟ کدام سریال ؟
- مگر تماشا نمی کنید ؟ معلوم بود از مرحله پرتید . ببینم اصلا ماهواره دارید ؟
نفس عمیقی کشیدم و دوباره برای خودم چای ریختم. این که از مرحله پرت بودم اصلا مهم نبود . این مهم بود که هنوز از شر چیزهای واقعی به سریال پناه نبرده بودم و از آن هم مهمتر این که آلزایمر نگرفته بودم.
|
|