تهران دهة چهل به روایت نویسنده
آدمهای داستان همیشه بغل دستمان هستند
ناهید طباطبایی در سال 1337 در تهران متولد شدهاست. از او تاکنون کتابهای داستانی "حضور آبی مینا"، "چهل سالگی"، "جامهدران"، "بانو و جوانی خویش" به چاپ رسیده و کتاب "خنکای سپیده دم سفر" او برای چاپ در انتظار اخذ مجوز است. این نویسنده هم اکنون در حال نوشتن رمان طولانی "آبی و صورتی" است. این رمان در مورد مسائل خانوادهای تهرانی است. "مامان زری" بخشی از خاطرات طباطبایی از تهران دهة چهل از محله دروازه شمیران است.
از پل چوبی که میگذشتیم و به کنار ساختمان پرچمها میرسیدیم، دل من هم مثل همان پرچمها میشد. انگار با دو تا انگشت گرفته بودمش بالای سرم و باد هی آن را تکان میداد.
بعد به طرف خیابان زرین نعل میپیچیدیم و سر کوچه کامیاب پیاده میشدیم. آن وقت من یک ضرب تا در خانه مامان زری یعنی مادر بزرگم میدویدم و کوبة در را میزدم. چشمم که به شیشههای سبز، آبی و نارنجی کتیبة در میافتاد، ترش و شیرینی آبنباتی آنها را توی دهانم احساس میکردم و صدای پای مامان زری که میآمد، آب دهانم را تند تند قورت میدادم. بعد توی بغل مامان زری میپریدم و لپهایش را میبوسیدم و تا او سرش را بیرون کند و آمدن مامانم را تماشا کند، به پیچکهای سبز، غنچههای نسترن، حلزونهای لب پاشوره و ماهیهای توی حوض سلام میکردم.
تابستانها خانة مامان زری غلغله بود. ما از اهواز میآمدیم، خاله پروانه از مشهد، دائی خسرو از شیراز، دائی فریدون و دائی فرهاد هم که با مامان زری زندگی میکردند. مامان زری آن وقتها هم سن حالای من بود، یک کمی تُپُلتر و خیلی خوشگل. از صبح تا شب راه میرفت، غذا میپخت، توی هاون گوشت میکوبید.کنار حوض ظرف میشست و به گروه مسافرهایش میرسید. خسته نمیشد، غر نمی زد و اخم نمیکرد. اما اگر لازم بود با یک تشر حسابی هر کس را سر جایش خودش مینشاند. حیاط خانة مامان زری چهارگوش بود، یک حوض کوچک در وسط و یک باغچه بزرگ در کنار حوض داشت. دو طرف حیاط، اتاقها و آشپزخانه صف کشیده بودند و ته آشپزخانه یک آب انبار بود که فقط انبارش مانده بود و بوی چوب و نم میداد. انبار پر از چیزهایی بود که دوست داشتم اما میترسیدم تویش بروم. به پلة دومش که میرسیدی، تاریکی و بوی نم میزد توی سینة آدم، آن وقت دلت میخواست بدوی توی حیاط و به ردیف عبائیها و شمعدانیها و شویدیها زُِل بزنی. بعدها از همین انبار بود که مامان زری کلی کتاب در آورد و مرا با اسکارلت اُهارا، جودی، بابا لنگ دراز و خیلیهای دیگر آشنا کرد.
تابستانهای من توی این خانه و توی آن کوچه میگذشت. کوچة کامیاب بنبست بود اما خودش صاحب شش تا کوچة دیگر بود و هر کوچه صاحب هزار خاطره. سر کوچه لبنیاتی آقا رضا بود که من ازش شیرکاکائو میخریدیم و دائی کوچیکم که شش سال از من بزرگتر است، ساندویچ کره مربا، بعد بستنی ستار بود. صبحها ساعت ده من که بزرگترین نوه بودم، برادرم را که کوچکترین نوه بود، بغل میکردم و در حالی که بچههای دائی و خالهام دنبالم ریسه شدهبودند میرفتیم تا از آن بستنی الدورادو بخریم یا از آن آلاسکاهای رنگی که کاغذشان با ناز ازشان جدا می شد. این جور وقتها معمولاً پسردائی بزرگم کامران آهنگ "شب کارون" را با یک شعر بیتربیتی بلندبلند میخواند و هر چه بهش چشم غره میرفتیم به رویش نمیآورد. بعدش حمام خورشید بود که از آن متنفر بودم، بس که دست و پایم را کیسه میکشیدند و موهایم را چنگ میزدند، اما خوب وقتی کانادا میآوردند، خیلی خوش میگذشت. اما خرازی فرهنگ ماجراها داشت. هر وقت از جلوی آن رد میشدم دلم یک چیزی میخواست. یا عروسک – از آن عروسکهای کوچک که وقتی کش دم اسبیاش را باز میکردی سر کچل حنایی رنگش میافتاد بیرون – یا روبانهای رنگارنگ برای موهایم و بعدها جوراب نایلون سفید بغل گلدار. روبه خانة مامان یک خانة دو طبقه بود از آجر قرمز که جلوی در ورودیاش پنج تا پله داشت و ته کوچه کنار یک جوی پر آب، بزرگترین درخت دنیا سبز شدهبود. همیشه دوست داشتم بروم لب آن جوی بنشینم و تمرهندی بخورم، اما خانة بزرگ ته کوچه مرا میترساند، همیشه فکر میکردم خانة از ما بهتران است. وقتی مامان زری نبود روی پلههای خانة آجر قرمز مینشستم و بچهها را تماشا میکردم. خانة آجر قرمز یک دختر جوان داشت، هم سن دائی کوچیکم، دائی کوچیکم خیلی دلش میخواست با دختره دوست بشود. بگذریم، توی آخرین کوچه، نزدیک خانة بزرگ، فرنگیس زندگی میکرد. اگر ولم میکردند دلم میخواست همهاش بروم خانه آنها و لب طاقچه پنجرهشان بنشینم و بیرون را نگاه کنم. به جز تماشا، مهمانی بازی هم میکردیم. اما کار مورد علاقهمان درست کردن کفش باله با مقوا و روبان بود. کفشهایی که با یک قدم راه رفتن پاره میشدند. توی یک کوچه دیگر خانه علی سیاه و علی کویتی بود. قهرمانان مورد علاقه من و فرنگیس. پسرانی با دستان کثیف و سرزانوهای سائیده که بیدست دوچرخه سواری میکردند. سوت بلبلی میزدند و تند میدویدند. اگر مامان زری میفهمید که من این جذابیتها را کشف کردهام بایک پسگردنی میفرستادم توی خانه.
عصرها حیاط را آب پاشی میکردیم، روی تختهای چوبی قالیچه میانداختیم بزرگترها گپ میزدند و ما کوچکترها در حالی که مارپله بازی میکردیم، یا از توی پنجره، تلویزیون توی اتاق را تماشا میکردیم، گوش به زنگ آوازهای کوچه میماندیم تا خوراکی بخریم.
"آقا زغال من اخته داره، یراق من تخته داره، این اخته مثه قنده، از هند و سمرقنده"
یا
"مغز گردوی تازه، خدا وسیله سازه، عجب نقلی داره شمران یاالله."
"بستنی، آبستنی، سوار اسب رستمی..."
من و مامان زری زغال اخته دوست داشتیم، خاله و مامانم گردو و پسرها بستنی. هر چه که میخواستیم، بود.
***
حالا کوچه همان کوچه است، اما انگار طول و عرضش را نصف کردهاند. خانه مامان زری تبدیل شده به یک آپارتمان دو طبقه، بدون حوض، بدون باغچه. خانه روبهرویی هست اما من دیگر دلم نمیخواهد بروم روی پله هایش بنشینم. چون فرنگیس رفته کانادا. بستنی ستار هنوز هست اما من دیگر آلاسکا نمیخورم چون تمام آن بچههایی که دنبالم ریسه میشدند رفتهاند و سرتاسر دنیا پخش شدهاند. دائیها همه رفتهاند و خالهها هی میروند و میآیند. حالا من و مامان زری که گذشتن زمان هی به هم نزدیکترمان کرده به آن روزها فکر میکنیم، اما ازش حرف نمیزنیم. فقط هر دومان منتظریم ببینیم تابستانها کی از خارج میآید تا سری به ما بزند. و برای اینکه انتظار را راحت تحمل کنیم، سرمان را با خواندن داستان گرم میکنیم. هر چه باشد آدمهای داستان همیشه بغل دستمان هستند و نمیگذارند بروند.