آن آرزوهای بزرگ
برشهایی از زندگی ناهید طباطبایی، داستاننویس
کارگزاران
دوشنبه 9 مرداد 1385- سال اول- شماره 77
بوی کاهگل میآید. بوی آب حوض مانده. بوی خاک باران خورده. حیاط مادر بزرگ، عصر تابستان، انبار زیر پله، همیشه از این که در جایی تنگ و سربسته بمانم، میترسم. سوار یک آسانسور بودم. چقدر تنگ و باریک بود. دیوارهایش را با مخمل سرخ پوشانده بودند. در که بسته میشد، دیگر نمیتوانستم تکان بخورم و آسانسور میرفت، میرفت و من نفسم تنگ میشد و به هیچ جا نمیرسیدم. انگار در طول یک دهلیز تاریک، تا ابد میلغزیدم و میرفتم.
زن رفت و رفت و رفت تا رسید به لحظه حال. به زمان حالی که در آن بخش مهمی از زندگیاش در زیر سقفی در سمت غربی میدان پالیزی (شهید قندی) سپری میشود. جایی که خود باور کرده برای خودش کار میکند و دیگر اضطراب از دست دادن کارش را ندارد. 15 سال دغدغه از دست دادن کار، به گمان خودش. حساسترین دوران زندگی 47 سالهاش را در هالهای از نگرانی و اضطراب طی کرده و حالا آرامش کار در کنار همسرش و جایی که به او و خانوادهاش تعلق دارد را بیش از هر جایی دیگر دوست دارد. زن جوان آن موقع که با امیدهای فراوان به سرکار میرفت، زمزمههای تعدیل نیرو در مراکز دولتی و خصوصی سر زبانها افتاد. مدیران مدام میخواستند عدهای از نیروهایشان را تعدیل کنند و زن جوان از آن میترسید که نوبت او کی میرسد؟
در روزهای پایانی سال که حال و هوای نوروز در فضای شهر میپیچید زن به لحظهای میاندیشید که ممکن بود نام او را در فهرست آدمهای تعدیل شده اعلام کنند. هر سال از تعداد دوستانش در محل کارش کاسته میشد و سرانجام نوبت به او رسید. (او قبلاً دو سال در موسسه فرهنگی رواق کار کرده بود.) اندوختههای ادبیاش در این موسسه به حدی بود که در سالهای دیگر دستمایه کارهای ادبی او فراهم باشد. در آن روزها هنوز حال و هوای دوران دانشجویی در سرش بود و برای همین عطش دانستن وجودش را شعلهور میساخت. در آن دوران بیکاری را بر نمیتابید به دوستان و آشنایان سپرد هر جا کاری متناسب با روحیه و استعدادش سراغ داشتند به او اطلاع دهند، اما این را هم میدانست پیدا کردن کار در کلانشهری مثل تهران، آنقدرها هم به میل و اختیار جویندگان کار نیست. باید کاری را که پیدا کردهبود قبول میکرد. و به این شکل زن جوان شغلی پیدا کرد تا حدودی از نظر روحی به او پاسخ میداد، "کارشناس آموزش و پژوهش" اما جایگاه کار جدیدش ربط چندانی به آموزش و پژوهش و کارهای ادبی نداشت و عنوان پر طمطراقی را با خود یدک میکشید: "سازمان صنایع ملی" در این میان او تلاش کرد به مسئولان آن سازمان یادآوری کند که بیشتر تمایلات فرهنگی ادبی دارد و شاید این رهگذر بود که چند سال بعد او شد رئیس کتابخانه مرکزی سازمان صنایع ملی ایران. چند سال سپری شد، اما باز هم ورق برگشت. او این بار به قسمت "شرکت سرمایه گذاری ایران سازمان صنایع ملی ایران" منتقل شد. در این سالها مدام درگوش او کلمه "تعدیل" تکرار شدهبود تا اینکه در این مرحله او تعدیل شد و برای همیشه با آن همه کارمندان و همکارانی که در طول 15سال آشنا شدهبود. خداحافظی کرد. به خانه برگشت. شوهرش (شافعی، مدیر موسسه فرهنگی گرافیک دید) به او پیشنهاد همکاری داد. زن یک آن به خود آمد. بعد از 15 سال دلشوره و دغدغه از دست دادن کار را از خود بیرون کرد. حالا درکنار شوهر انتشارات "دید" را هم رونق داد و زندگی، چهره دیگری به خود گرفت. حالا فرصت زیادی برای اندیشیدن به ایدههایش را داشت. میتوانست داستانهای نیمه تمام خود را به پایان برساند و به دست ناشران بسپارد.
به روزهای گذشته فکر کرد. به "بانو و جوانی خویش" که در سال 1371 با هزینه شخصی خود و بدون ناشر منتشر کردهبود. مزه کار با ناشر مؤلف را همان سال چشیده بود و سال بعد (1372) نشر چشمه کتاب دوم او "حضور آبی مینا" را منتشر کرد که برای ناهید طباطبایی جایزه "بیست سال ادبیات داستانی بعد از انقلاب" را به ارمغان آورد. طباطبایی چهار سال صبر کرد که سومین کتابش "جامهدران" در سال 1376 چاپ شود و سال بعد (1378) دو کتاب قبلی او "بانو وجوانی خویش" و حضور آبی مینا" توسط انتشارات "دید" (نشری که به خودش تعلق دارد) به چاپ دوم رسید. حالا دیگر ناهید طباطبایی آن زن نویسنده گمنامی نبود که برای انتشار کتابهایش از هفت خوانهای متعددی بگذرد.
زمانی که چهل و دو سال داشت (1379) رمان موفقش "چهل سالگی" را منتشر کرد (احتمالاً درست در چهل سالگی خودش آن را نوشته بود که با احتساب 2 سال مراحل فنی و غیره کار در چهل و دو سالگی او منتشر شده است). در سالهای بعد از آن او دیگر مخاطبان خاص خود را داشت. "خنکای سپیده دم سفر" را نوشت و "آبی و صورتی" و "برف و نرگس" را. هر سه کتاب پشت سر هم چاپ شد و به مجموع مخاطبان او باز هم افزود. حالا ناهید طباطبایی مانده و کلی قصههای ناتمام در ذهنش که هر وقت فرصتی پیدا کند یکی از آنها را تکمیل میکند تا به دست ناشر بسپارد.
این روزها بیشترین فعالیت ذهنی او به ادامه رمان "آبی و صورتی" معطوف شدهاست و هر وقت فرصت کند حلقههای مفقوده این قصه پردامنه را به هم پیوند میزند.
بستر روایی رمان گذشت دو خانواده ایرانی است که نشانههای کاملی از جامعه ایران در آن سالها را در خود دارند و حالا جلد دوم قرار است اتفاقات این خانواده را در سالهای 1320 تا 1332 شامل شود. ناهید برای نوشتن جلد اول "آبی و صورتی" بیش از 60 کتاب تاریخی خواند. پای صحبت بسیاری از سالمندان جامعه نشست.
کتاب خاطرات آدمهای بسیاری را مرور کرد تا آدمهای داستانی خود را از بین آن همه حرف و نوشته بیرون بکشد و سرانجام انبوه شخصیتهای دو خانواده "آبی و صورتی" خلق شدند و در محدوده زمانی 1305 تا 1320 یعنی 15سال زندگی کردند و بزرگترهایشان کمی پیر شدند و بچههایشان احساس جوانی کردند. حالا در جلد دوم از آدمهای پیر آن قصه احتمالاً خبری نخواهد بود و میدان، دست بچههای آن دوره است که در این دوره میدانداری کنند چون یقیناً بزرگ شدهاند و زمانه، امور جاری را به دست آنها سپردهاست.
ناهید طباطبایی، وقتی سراغ تاریخ معاصر ایران رفت تا در قالب قصههای متعدد آن را روایت کند با صحنههای فانتزی و تخیلی بسیاری مواجه شد که قصههای فراوانی را در دل خود داشتند. شاید از این منظر است که گاه هوس کارهای سینمایی میکند، چون بارها در پرده نقرهای سینما دیده است که تاریخ در سینما خوب جواب داده است و اهالی ادبیات داستانی از سوژههای تاریخی بهرهبرداری چندانی نکردهاند، ولی افرادی همچون مرحوم علی حاتمی از تاریخ معاصر ایران بهرههای فراوان بردهاند. "هزاردستان" و "سلطان صاحبقران" نمونههایی از این دست اقدامات انجام شدهاست.
غرق شدن در حوادث تاریخ معاصر ایران ناهید طباطبایی را از زندگی خصوص و مسائل خانهداری دور نکردهاست. از دوران نوجوانی آرزو داشته در زمینه خانهداری هم موفق باشد، چون امور زنانه را دوست دارد. اما مجالی پیدا نکرده که در تمام مراحل زندگی آدم کاملی باشد و این موضوع را زمانه هم ثابت کرده که یک نفر در تمام رشتههای مهارتی، فرد کاملی نمیتواند باشد. او معمولاً در طول یک روز کاری به دام لحظههای سمج و کشدار بلاتکلیفی نمیافتد. موضوعات زیادی برای فکر کردن دارد که تمامی آنها برای او لذتبخش است. از جمله فکر کردن به دو پسرش که یکی 22 ساله است و الان در کشور سوئیس در رشته گرافیک درس میخواند و دیگری که این روزها سال دوم دبیرستان را با موفقیت به پایان رساندهاست.
در زمانهای که آدمها اغلب بهانهای برای عاشق شدن ندارد، ناهید طباطبایی عاشق دو پسرش است. پیش از آنکه دیگران فکر کنند آنها با هم رفیق هستند و معمولاً حرفهایی را با هم میزنند که در کمتر جمع خانوادگی میشود شاهد بود. پسران طباطبایی در لحظه تنظیم این نوشته حاضر نبودند تا حرفهای مادر را تأیید کنند. اما مادر این گونه تصور میکند و امیدوار است پسران او هم مثل مادر فکر کنند. زندگی خصوصیاش ارتباط چندانی با شخصیتهای داستانیاش ندارد. برخلاف بعضی از شخصیتهای داستانیاش که برخاسته از طبقه اشرافی جامعه هستند یا آدمهایی از قشر فرودستان جامعه و همگی در داستانهایشان طوری عمل میکنند که گویی نویسنده سالها با آنها زندگی کرده و یا برخاسته از میان آنهاست.
در یکی از روزهای دور گذشته خیلی دلش میخواسته برود و در رشتهای هنری، مثلاً جامعهشناسی هنر شرکت کند. با آرزوهای دوره نوجوانیاش جور در میآمد. ایدهآلترین موقعیتی که تصور میکرد این بود که لیسانس بگیرد و برود در کشور فرانسه جامعه شناسی هنر بخواند و بعد برگردد به ایران و به کارهای تحقیقی و پژوهشی بپردازد. آن موقع اصلاً به تنها چیزی که حتی فکر هم نمیکرد، همین داستاننویسی بود. البته در دوران دبیرستان یک چیزهایی شبیه داستان مینوشت، ولی هرگز آن را جدی نمیگرفت.
حالا وقتی در یکی از همین روزهای گرم تابستانی، آرزوهایش را با آن روزهای دور مقایسه میکند، کمی خندهاش میگیرد. دختر شاداب و پرجنب جوش آن روزها، حالا به زنی گوشهگیر و متفکری تبدیل شدهاست که حتی آرزوهایش هم تغییر رنگ دادهاند و یا به عبارت دیگر ته کشیدهاند. فکر میکند هر کسی به اندازه لیاقتش در زندگی پیش میرود و حتماً سهم او از زندگی به همین میزان بوده که به آن دست یافتهاست و گاهی مطمئن است که جایگاهش درست در همین نقطهای است که ایستاده و اگر لازم بوده این موقعیت حتماً تغییر میکرد. گرمای مرداد ماه پایتخت روزهای گرمی را به یاد زن میآورد که آن زمان دخترکی شاد و سرمست بود، به همراه خانواده و به خاطر شغل پدر که دندانپزشک بود و مأموریت خارج از مرکز داشت به استان خوزستان رفتند. اقامت خانواده طباطبایی در خوزستان نزدیک 8 سال به دراز کشید و بعد از آن مدت، ناهید نوجوان به پایتخت برگشت تا بخشی دیگر از رؤیاها و آرزوهایش را تحقق بخشد.
تا همین چند سال پیش فرصتی پیدا نکردهبود به شهری که خاستگاه اجدادش است سری بزند. وقتی وارد اردستان اصفهان شد، پدر به او یادآوری کرد. اجداد پدریاش از 3 نسل پیش از این شهر کوچک برخاستهاند. زن تمام حسهایش را یکجا جمع کرد ولی نتوانست احساس تعلقی به این شهر در دلش به وجود آورد و در مقابل دزفول و اهواز در برابر احساسش رژه رفتند.
در یکی از همین روزها هم وقتی موضوع عواطف مادری پیش کشیده شد ناهید طباطبایی با اطمینان باور کرد که یک مادر صددرصد است و فکر کرد اصلاً مادر به دنیا آمدهاست. چون علاوه بر بچههای خودش به خیلی از آدمهای بزرگتر از خودش هم این احساس مادرانه را داشت و شاید زیاد از حد عواطف نشان میداد. یک دفعه دلش لرزید مبادا فرزندانش از افراط او در بروز عواطف مادرانه کلافه شده باشند، ولی دست خودش نبود گاهی دلشوره میآمد و او بیاختیار بروز میداد و یا علاقهای که ریشه در ضمیر ناخودآگاهش داشت. تمام سعیاش بر این است که از 24 ساعت زندگیاش نهایت استفاده را بکند. اما گویا آدمی اختیار لحظههایش را ندارد، بنابر این وقتی سرحال است تا 10 ساعت در روز هم کار میکند ولی موقعی که اصلاً حوصله ندارد که پشت میز بنشیند به ذهنش فشار میآورد تا از فکرش کار بکشد و معمولاً این جور مواقع بهترین فرصت برای شکل دادن به ایدههای داستانیاش برای عملی شدن است. بعد از این دوره به سراغ نوشتن میرود و داستان مینویسد و تا به حال سعی کرده از موضوع کسالت زنان قشر متوسط به بالا که این روزها گریبان گیرشان شده مطابق دیگران ننویسد.
از زنان خلق شده در دنیای داستانها به مونس، مادر اسفندیار عشق میورزد و چهلتن را به خاطر خلق او ستایش میکند. کنیزوی روانی پور را هم دوست دارد.
برای زنی که با کلمات، کسالت و دلتنگی را از حریم زندگیاش میزداید تک تک کلمهها مقدسند و در لحظات دلتنگیهایش به سراغ آنها میرود. و زن پشت میز کارش نشسته بود و از پنجره بیرون را نگاه می کرد. روبه روی پنجره، آسفالت پشت بام خانه متروک زیر باران برق می زد. پشت خانه متروک یک خیابان بود که زنی با زنبیل از آن میگذشت و بعد آپارتمان چهار طبقهای با آجر قرمز، که زندگی از بالکنهای آن در هنیت شیشههای ترشی، کهنههای شسته و گلدانهای خشکیده خود را به رخ میکشید. زن احساس کرد کسی به او نگاه میکند، عینکش را زد و پنجره رو به رو را با پردهای نارنجی زیر نظر گرفت. پرده تکانی خورد و دیگر هیچ کس او را نگاه نکرد. زن به این طرف پنجره، به اتاق نگریست. به برگهای سبز گلدانهایی که خودش کاشته بود و یک طرف اتاقش را سبز کردهبود. او گلدانهایش را دوست داشت. گلدانهایی را که بیدریغ جوانه میزدند، برگهای سبز و با طراوتشان را به بالا میافراشتند و ساقههایشان را به طرف نور میچرخاندند... |