شرق 1هفته ی پیش توی یک کلاسی داشتم در باره ی داستان نویسی حرف می زدم که در باز شد و آقای میان سالی آمد تو. حرفم را قطع کردم و پرسیدم که اشتباه نیامده اند . چون خیلی وقت ها شاگردهای کلاس های دیگر در را باز می کردند و دوباره می بستند.آقا گفتند که درست آمده اند و می خواهند سر کلاس داستان نویسی باشند. گفتم بفرمایید.
حرف من که تمام شد ، یکی از خانم ها داستانش را خواند.داستانش که تمام شد ، هنوز نفس تازه نکرده بود که آقا گفت :" بد نبود. تعلیقش کم بود . پایانش هم یک کمی رمانتیک بود. اما روی هم رفته بد نبود . بیشتر بنویسید." خانمی که داستان خوانده بود ، با تعجب به من نگاه کرد و من ابرو هایم را بالا انداختم.
در واقع مبهوت مانده بودم ، از او پرسیدم :" ببخشید شما ؟". اسمش را گفت . نشنیده بودم. پرسیدم می شود شغل تان را هم بگویید . گفت که بازنشسته ی راه آهن است . پرسیدم از کی داستان می نویسد . گفت خیلی وقت نیست ،اما کلاس زیاد رفته است. کتاب های در باره ی داستان نویسی هم زیاد خوانده.
آقا هفت دوره ی داستان نویسی را پیش افراد مختلف گذرانده بود و تا آن موقع چهار سال بود که سر کلاس های مختلف حاضر می شد. می گفت از اول استعداد داشته اما وقت نکرده به کار مورد علاقه اش بپردازد و حالا که بازنشسته شده دلش می خواهد داستان بنویسد. بهش حق دادم چون اگر وقت می کرد ، همین حقوق بازنشستگی را هم از دست می داد. ازش خواهش کردم اگر نوشته ای همراهش است ، بخواند . گفت که متاسفانه چیزی نیاورده و جلسه ی بعد می خواند.
از یکی دیگر خواستم که داستانش را بخواند . داستان خوبی بود و همه سرا پا گوش بودند . به محض این که داستان تمام شد ، آقا گفت که داستان بدک نبوده و اگر شگسته نوشته می شده بیشتر اثر می کرده و در ضمن از راوی اول شخص نباید غافل شد. این دفعه عصبانی شدم ، و وسط حرفش گفتم برای حرف زدن باید منتظر بشود و خودم حرف هایم را زدم. نوبت او که شد دیگر حرفی نزد ، از جایش بلند شد و گفت که باید به کلاس بعدی اش برود. پرسیدم چه کلاسی می رود گفت :" سلفژ " .
خندیدم و گفتم و بعد ، بادی به غبغب انداخت و گفت :" خطاطی ، تازه صبح هم کلاس مولوی شناسی و سنتور داشتم ."
گفتم :" خدا قوت."