مرکز خریدچاپ شد
مرکز خرید
وقتی گفتند به خاطر آلودگی هوا مدارس و اداره ها تعطیل است و باید از تهران خارج شد،
نفس راحتی – ببخشید ناراحتی کشیدم و گفتم حالا که همه جا خلوت است یک کمی به کارهای عقب افتاده ی خانه می رسم. یکی از این کارهای عقب افتاده خرید بعضی چیزها برای منزل بود از روغن و آرد گرفته تا مواد شوینده ، این قصد با علاقه به دیدن یک مرکز خرید بزرگ در غرب تهران – که شنیده بودم قشنگ است و باحال است و ارزان است، تازه لباس های فرنگی هم دارد – باعث شد که شال و کلاه بکنم و راه بیفتم به طرف غرب تهران.
اوایل راه ، خیابان ها خلوت تر از همیشه بود و داشت باورم می شد که همه مراعات کرده اند و مانده اند خانه یا رفته اند سفر. اما بعد کم کم شلوغ و شلوغ تر شد تا این که یک دفعه راه بند آمد و من که داشتم راستی راستی خفه می شدم تابلوهای رنگارنگ مرکز خرید را دیدم که از پشت پرده ای از غبار خودنمایی می کرد. یک لحظه فکر کردم برگردم اما دیدم که هیچ راه برگشتی ندارم ، باید می رفتم.
از همان جا بود که فهمیدم تعطیلی برای آلودگی هوا با تعطیلی به مناسبت های فرخنده هیچ فرقی ندارد. و باز از همان جا بود که فهمیدم ما تهرانی ها چقدر هم فکریم . چون همه فکر کرده بودیم خلوت است و می توانیم به کاری برسیم یا شاید هم گردشی بکنیم.
بعد بدون این که بخواهم وارد یک مسابقه ی بزرگ شدم . در ورودی مرکز خرید را باز کردم و بدو بدو رفتم یک سبد چرخ دار بزرگ برداشتم و شروع کردم به قیجاج رفتن و لایی کشیدن و دنده عقب رفتن و معکوس کشیدن. تمام مدت حواسم به این بود که خوب برانم و تصادف نکنم . بخصوص که بعضی از این سبد ها سرنشین هم داشت ، بچه های ناز کوچولوئی که یا داشتند گریه می کردند یا در شرف گریه کردن بودند. خب آخر هر چی می دیدند ، می خواستند.
همانطور که رانندگی می کردم ، از گوشه ی چشم دفتر ها ، مدادها ، دیگ ها و بشقاب ها ، کتاب ها ، گوشت های تازه ، ماهی ها و میگو ها ، شیرینی ها ، سبزی ها ومیوه ها ، خورش های آماده ، صابون ها و .................... را از پشت کله های مردم دیدم و بو های مختلف را به مشام کشیدم و بدون این که تصادف کنم ، عرق ریزان و هن هن کنان به خط پایان رسیدم ، نفس ناراحتی کشیدم ، سبد چرخ دار را ول کردم و روی اولین صندلی ولو شدم .
خب من هیچی نخریدم ، اما نمی دانم چرا خوشحال بودم . راستش اصلا فکر نمی کردم بتوانم آن سبد چرخ دار را از دل آن گرداب یا گردباد یا گرد آدم بکشم بیرون . فقط الان که دارم می نویسم تازه به فکرم رسیده که می توانستم همان اول یک جایی آن را رها کنم و بروم پی کارم. اما باور کنید نمی شد . انگار دست خودم نبود و حتما باید می رساندمش به خط پایان. به نظر من باید هر کاری را به آخر رساند ، حالا اگر فایده ای هم نداشت ، نداشت. عیب ندارد خیلی زود یادمان می رود!
چاپ شد
مرکز خرید
وقتی گفتند به خاطر آلودگی هوا مدارس و اداره ها تعطیل است و باید از تهران خارج شد،
نفس راحتی – ببخشید ناراحتی کشیدم و گفتم حالا که همه جا خلوت است یک کمی به کارهای عقب افتاده ی خانه می رسم. یکی از این کارهای عقب افتاده خرید بعضی چیزها برای منزل بود از روغن و آرد گرفته تا مواد شوینده ، این قصد با علاقه به دیدن یک مرکز خرید بزرگ در غرب تهران – که شنیده بودم قشنگ است و باحال است و ارزان است، تازه لباس های فرنگی هم دارد – باعث شد که شال و کلاه بکنم و راه بیفتم به طرف غرب تهران.
اوایل راه ، خیابان ها خلوت تر از همیشه بود و داشت باورم می شد که همه مراعات کرده اند و مانده اند خانه یا رفته اند سفر. اما بعد کم کم شلوغ و شلوغ تر شد تا این که یک دفعه راه بند آمد و من که داشتم راستی راستی خفه می شدم تابلوهای رنگارنگ مرکز خرید را دیدم که از پشت پرده ای از غبار خودنمایی می کرد. یک لحظه فکر کردم برگردم اما دیدم که هیچ راه برگشتی ندارم ، باید می رفتم.
از همان جا بود که فهمیدم تعطیلی برای آلودگی هوا با تعطیلی به مناسبت های فرخنده هیچ فرقی ندارد. و باز از همان جا بود که فهمیدم ما تهرانی ها چقدر هم فکریم . چون همه فکر کرده بودیم خلوت است و می توانیم به کاری برسیم یا شاید هم گردشی بکنیم.
بعد بدون این که بخواهم وارد یک مسابقه ی بزرگ شدم . در ورودی مرکز خرید را باز کردم و بدو بدو رفتم یک سبد چرخ دار بزرگ برداشتم و شروع کردم به قیجاج رفتن و لایی کشیدن و دنده عقب رفتن و معکوس کشیدن. تمام مدت حواسم به این بود که خوب برانم و تصادف نکنم . بخصوص که بعضی از این سبد ها سرنشین هم داشت ، بچه های ناز کوچولوئی که یا داشتند گریه می کردند یا در شرف گریه کردن بودند. خب آخر هر چی می دیدند ، می خواستند.
همانطور که رانندگی می کردم ، از گوشه ی چشم دفتر ها ، مدادها ، دیگ ها و بشقاب ها ، کتاب ها ، گوشت های تازه ، ماهی ها و میگو ها ، شیرینی ها ، سبزی ها ومیوه ها ، خورش های آماده ، صابون ها و .................... را از پشت کله های مردم دیدم و بو های مختلف را به مشام کشیدم و بدون این که تصادف کنم ، عرق ریزان و هن هن کنان به خط پایان رسیدم ، نفس ناراحتی کشیدم ، سبد چرخ دار را ول کردم و روی اولین صندلی ولو شدم .
خب من هیچی نخریدم ، اما نمی دانم چرا خوشحال بودم . راستش اصلا فکر نمی کردم بتوانم آن سبد چرخ دار را از دل آن گرداب یا گردباد یا گرد آدم بکشم بیرون . فقط الان که دارم می نویسم تازه به فکرم رسیده که می توانستم همان اول یک جایی آن را رها کنم و بروم پی کارم. اما باور کنید نمی شد . انگار دست خودم نبود و حتما باید می رساندمش به خط پایان. به نظر من باید هر کاری را به آخر رساند ، حالا اگر فایده ای هم نداشت ، نداشت. عیب ندارد خیلی زود یادمان می رود!