شرق 2داشتم از مسافرت بر می گشتم . می ترسیدم ساکم سنگین باشد و  ازم اضافه بار بگیرند. اما وقتی رسیدم دم "گیت " مهماندار ساکم را گرفت  ، برچسب زد و گفت بگذارم یک کناری تا بفرستند توی قسمت بار هواپیما. نفس راحتی  کشیدم و رفتم سر جایم نشستم و مشغول تماشا شدم. مسافرهای هواپیما همه ایرانی بودند  ، دلم برای ایرانی ها تنگ شده بود . زل زدم به مسافرها و گوش هایم را تیز کردم .  کم کم  متوجه شدم که خیلی از ساک هایی که  برچسب مخصوص دارند ، می آورند توی هواپیما و به زور می چپانند توی قسمت بار بالای  صندلی ها . توی شش و بش این ماجرا بودم که یک دفعه دختر خانمی خندید و به آقای  همراهش گفت :" دیدی چکار کردم . صدایش را درنیاور . به ساک برچسب زد ، اما من  آوردمش تو." فهمیدم که کار من اشتباه نبوده و خیالم راحت شد. 
  کمی بعد زن جوانی را دیدم که همراه دو دخترش آمد و روبروی  من یک صندلی جلوتر نشست . دختر ها نسبتا بزرگ بودند و داشتم فکر می کردم چقدر زود  ازدواج کرده که شوهرش کیف او را داد دستش و گفت نگه دار برای بشقاب ها. تفهمیدم  برای کدام بشقاب ها ، بنابراین دیگر بهش فکر نکردم . مجله ای از جیب صندلی جلویی  درآوردم و مشغول ورق زدن شدم و سعی کردم توی نخ مردم نروم.
  شام که تمام شد ، دوباره حواسم رفت پیش خانم و دخترهاش. این  دفعه هرکاری کردم نتوانستم رویم را برگردانم. خانم جوان با دقت و حوصله ی خیلی  زیاد ، تمام ظرف های غذا را پاک کرد و گذاشت توی پاکت سفیدی که از جیب صندلی جلویی  برداشته بود. بعد در کیف گنده اش را باز کرد و پاکت را چپاند توی کیفش .  آن وقت تمام سینی ها را گذاشت روی هم ، و آشغال  ها را ریخت توی یکی و حسابی جمع و جور کرد . حسابی تعجب کرده بودم . دلم برای بچه  ها سوخت که چنین مادری دارند. داشتم فکر می کردم که یک مادر باید جلوی بچه هایش  خیلی خانم تر از این حرف ها باشد ، آن هم جلوی دختر هایی به این جوانی .
  وقتی مهماندار با میز چرخدارش رسید کنار آن ها ، دختر بزرگ  تر که به گمانم سیزده چهارده ساله بود به انگلیسی سلیسی از مهماندار پرسید که اسمش  چیست و وقتی مهماندار با تعجب اسمش را گفت ، دختر دستش را دراز کرد ، اسم خودش را  گفت و از آشنایی با او ابراز خوشوقتی کرد. مهماندار هم با کمال تعجب با او دست داد  . در این فرصت مادر نازنین خیلی سریع سینی ها را گذاشت سر جای شان و به دخترکانش  لبخند زد. دختر ها خندیدند و شوهر که جلوی من نشسته بود ، سری تکان داد . به گمانم  از خودش که چنین زن و بچه های زرنگی داشت خوشش آمده بود.