|
‹فال قهوه( مخصوص تازه نویسندگان)›
‹از خودم تا همه›
‹اسباب بازی ›
|
از خودم تا همه چاپ شده
وقتی اردشیر خان در را زد به هم و از خانه رفت بیرون ، قلب مهشید خانم از جایش کنده شد و افتاد توی دلش. در نتیجه این احساس بهش دست داد که یک نفر دارد توی دلش رخت می شورد و هی چنک می زند و هی چنگ می زند. بعد از بیست سال هنوز انگار دفعه ی اولشان بود که دعوا می کردند.
دفعه ی اول مهشید خانم قهر کرده بود ، چادرش را انداخته بود سرش و رفته بود خانه ی مادرش. اما وقتی سه روز گذشت و اردشیر خان نرفته بود دنبالش، خودش برگشته بود خانه. در عوض توی آن سه روز اردشیر خان همه ی خانه را تمیز کرده بود و دو تا گلدان خریده بود. از همان موقع مهشید خانم سه چیز را فهمید . این که اردشیر خان دوستش دارد، این که اردشیر خان آن قدر لجباز است که اگر از دلتنگی بمیرد هم به روی خودش نمی اورد، و این که از این به بعد نباید قهر کند و از خانه برو د بیرون.
از دعوای دوم این اردشیر خان بود که قهر می کرد و می رفت. بعد مهشید خانم تلفن را می گرفت دستش و به بهانه ی احوالپرسی از دوست و آشنا رد اردشیر خان را می گرفت ، پیدایش می کرد و ان قدر منت کشی می کرد و در موارد لازم اشک می ریخت تا اردشیر خان آشتی کند و به خانه برگردد. خوبی اردشیر خان این بود که بعد از آشتی همه چیز را فراموش می کرد. بعد از چند سال که اردشیر خان موبایل خرید ، کار راحت تر شد. مهشید خانم یک راست زنگ می زد به موبایل و بدون رودر بایستی آن قدر قربان صدقه ی اردشیر خان می رفت تا او برمی گشت به خانه. خوبی اردشیر خان این بود که این جور وقت ها موبایلش را خاموش نمی کرد. چند سال بعد که خانه خریدند.مهشید خانم کشف کرد که اردشیر خان موقع قهر تا دم در می رود، در را باز می کند ، محکم به هم می زند و بعد آهسته می رود توی زیر زمین و از انجا با او صحبت می کند. این جور وقتها مهشید خانم هی ازش می پرسید الان کجایی و اردشیر خان با بد اخلاقی می گفت تجریش. مهشید خانم عاشق تجریش بود. دلش می خواست از او بپرسد تجریش زیر زمین؟ اما جلوی خودش را می گرفت و با بغض می گفت : " کاشکی مرا هم می بردی." اما از بس زن خوبی بود، کم کم ، یک جوری که اردشیر خان متوجه نشود ، زیر زمین را مرتب کرد ، یک کاناپه و دو تا بالش توش گذاشت ، تا در زمان منت کشی به اردشیر خان بد نگذرد.
برای همین وقتی این دفعه اردشیر خان به جای رفتن به زیر زمین یک راست از در رفت بیرون مهشید خانم حسابی ترسید. و وقتی شماره ی موبایل را گرفت و دید گوشی از یک جایی همان دور وبر زنگ می زند و اردشیر خان یادش رفته ببردش، رخت شور توی دلش شروع کرد به چلاندن رخت ها.
حالا موقعیت جدیدی پیش امده بود که مهشید خانم هیچ انتظارش را نداشت و اصلا نمی دانست چکار کند. برای همین تلفن زد به خواهرش که توی این چیز ها حسابی وارد بود ، و اشکریزان ماجرا را برایش تعریف کرد. خواهرش اول غش غش خندید و گفت:" مهشید جان می دانستم خری ، ولی نه دیگر این قدر. این اردشیر خانی که من می شناسم ، تا یک ساعت دیگر خودش برمی گردد. به خصوص که موبایلش را هم نبرده و خودش می داند تو برای منت کشی راهی نداری. بی خودی هم سوز و بریز نکن. بعد از بیست سال هنوز همان احمقی هستی که بودی. به جای این کارها بلند شو دستی به سر و صورتت بکش و غذا را آماده کن.وقتی هم که برگشت و آشتی کردید ، یواشکی یک زنگی به من بزن."
مهشید خانم هنوز گوشی را نگذاشته بود که تلفن زنگ زد. اردشیر خان بود که سراغ موبایلش را می گرفت. مهشید خانم گفت:" اره ، جا گذاشتی. کجایی برایت بیاورم ." اردشیر خان گفت:" لازم نکرده . بده سر کوچه دکان اکبرآقا و برو". مهشید خانم گفت:" چشم". مهشید خانم چادر نمازش را انداخت سرش و موبایل را برد دم مغازه و بر گشت خانه.
خانه که رسید با خیال راحت چادرش را از سرش بر داشت و شماره ی موبایل را گرفت. وقتی داشت منت اردشیر خان را می کشید ،فهمید که توی مغازه ی کادویی سر کوچه است و توی دلش قند آب شد. فکر کرد الان است که با دست پر بیاید خانه و فکر کرد این اولین بار است که برای آشتی کنان هدیه خریده و باز هم فکر کرد که بعد از بیست سال بلاخره باید قدر او را بداند.
اردشیر خان که وارد شد ، یک بسته ی کادویی دستش بود. اما هر چه مهشید خانم منتظر شد که ان را به او بدهد خبری نشد. وقتی شام شان را خوردند و سفره جمع شد و مهشید خانم با سینی چای وارد اتاق شد . اردشیر خان کادو را بر داشت و باز کرد و از تویش یک شیشه ادوکلن در اورد. مهشید خانم که خیلی انتظار کشیده بود گفت:" وای چه کار خوبی کردی!". اردشیر خان کمی ادوکلن به صورتش زد و گفت:" آره . خیلی وقت بود می خواستم یک ادوکلن تازه بخرم." مهشید خانم که حسابی خیط شده بود،گفت:" مبارکت باشد" و در حالی که سرش را بالا می گرفت تا قطرهی اشکش پایین نیاید، تصمیم گرفت این قسمتش را برای خواهرش تعریف نکند.
دیروز خانم سروری به من زنگ زد و گفت که امروز عصر مهمان دارد و دلش می خواهد که من هم به خانه اش بروم. خانم سروری دختر ارباب دهی بوده که پدرم در آن به دنیا آمد. و چون بچه ندارد – به قول خودش- مرا مثل بچه اش دوست دارد. وقتی خانم سروری دلش می خواهد من به خانه شان بروم ، یعنی این که یکی از آن دوستان قدیمی اش که در مدرسه ی ناموس همکارش بوده اند ، می خواهد به خانه اش بیاید ، یا یکی از خواهر شوهر های گنده دماغ و پر فیس و افاده اش. البته خانم سروری سالی یکی دوبار بیشتر مهمان ندارد و برای همین هم به من تلفن می زند که هم کمکش کنم ، و هم دکور خانه اش را تکمیل کنم. در روز های معمولی مستخدمی دارد که به نظر خودش به درد این کارها نمی خورد.من هم با کمال میل می روم ، چون هم فال است و هم تماشا. هم چیزی توی جیبم می گذارد ،هم حرف هایی را می شنوم که در خانه ی خودمان نمی شود شنید.
برای همین ، صبح ، بعد از این که کلاس ریاضی ام تعطیل شد، سوار تاکسی شدم و رفتم خانه ی خانم سروری. شوکت داشت جارو و گرد گیری می کرد و همزمان جواب خانم سروری را که یک بند غر می زد ، می داد:" بله، آنجا را هم دستمال کشیدم"، " چشم ، آن جا را هم جارو می کنم"، " دستشویی را شستم" و....خانم سروری تا چشمش به من افتاد گفت:" پول گذاشتم زیر رومیزی، یک کیک چایی بخر، با دو سه جور میوه، به مش قربان بگو برای خانم سروری می خواهم تا بگذارد سوا کنی." خیلی وقت بود که این جمله دیگر کاربرد نداشت ، چون مش قربان ، افتاده بود گوشه ی خانه و پسر هایش هم گوششان به این حرف ها بدهکار نبود. اما من چیزی به خانم سروری نگفته بودم.
از خرید که برگشتم، میوه ها را شستم و توی ظرف های کریستال چیدم، شیرینی ها را توی شیرینی خوری نقره گذاشتم و بردم توی سالن. بعد خانم سروری گفت: " امروز گفتم شوکت ناهار درست نکند، دلم چلو کباب می خواهد، کارتش انجاست ، زنگ بزن بیاورند. من کوبیده می خورم. دست دندانم کند شده" چلو کباب را که آوردند، به هر زحمتی بود، چند تا لقمه خورد و تا چای بعد از ناهارش حاضر شود، برایم تعریف کرد که:" این خانمی که امروز می آید این جا ، یک موقعی توی قلهک همسایه مان بود. با وجود این که خوشگل بود، شوهر نکرد. بس که دماغش بالا بود . حالا می آید می بینی. ان قدر فیس و افاده داشت که دل همه ی اهل محل را به هم می زد. یکی از همسایه یک سرهنگی بود که سه تا پسر خوشگل داشت. نه از این خوشگل های امروزی که ابرو بر می دارند و موهایشان را ژل می زنند و به اندازه ی یک تمبر ریش می گذارند ، نه خوشگل واقعی. خلاصه زد و این خانم عاشق پسر بزرگتر سرهنگ شد. از تو چه پنهان من هم از او خوشم می امد. اما همان وقت ها بود که دیگر خواستگارها پاشنه ی در را بر داشته بودند. تا آمدم ببینم چی به چی است شوهرم دادند به آقا و رفتیم شیراز . از آن موقع تا حالا از این خانم بیخبر بودم تا این که پریروز زنگ زد و گفت از امریکا آمده و می خواهد مرا ببیند. از آشناها شنیدم که شوهر نکرد و قبل از انقلاب رفت آمریکا. حالا هم حتما امده ببیند از ارث و میراثش چیزی مانده یا نه."
به این جا که رسید شوکت چای را آورد و خانم چای خورد و لنگ لنگان رفت تا چرتی بزند. به من هم سپرد تا جلوی او هیچ حرفی نزنم و هر چه شنیدم به روی خودم نیاورم. به این کارش عادت داشتم.
عصر لباس عوض کردیم و به انتظار خانم نشستیم به گپ زدن. زنگ را که زدند، شوکت در را باز کرد و من رفتم به پیشباز. خانم ریزه میزه و چروکیده ای وارد شد که لباس هایش از فرط گشادی به قامتش تاب می خورد ، .پاهای کج و کوله اش در کفشهای پاشنه بلند ، شبیه تکه گوشتی بودند که به زور توی قالبی چپانده باشند. جلو رفتم ، خودم را معرفی کردم و او را به طرف سالن که خانم سروری دم درش ایستاده بود ، راهنمایی کردم.
|
|