|
‹فال قهوه( مخصوص تازه نویسندگان)›
‹از خودم تا همه›
‹اسباب بازی ›
|
اسباب بازی چاپ
حمید که از راه رسید ، بابک جیغ زد و تند تند چهار دست و پا ، رفت طرفش. حمید کفش هایش را در آورد و جعبه ی کادو را گذاشت جلوی بابک. بابک یک کمی این طرف و ان طرف شد و بلاخره نشست و با مشت هایش محکم زد روی جعبه ی کادو. بابا و عمو که کنار شوفاژ نشسته بودند و شطرنج بازی می کردند، با حمید سلام و احوال پرسی کردند ، زیر چشمی نگاهی به جعبه انداختند و به بازی ادامه دادند. حمید گوشه ی کاغذ کادو را پاره کرد تا بابک یاد بگیرد. بابک گوشه ی کاغذ را گرفت و محکم به طرف خودش کشید و تکه ای از ان را توی دهانش کرد. عمو که زن و بچه ندارد ، گفت:" باز رفتی و برایش آشغال خریدی ، حیف پول نیست که می دهی به این خرت و پرت ها؟". حمید که سر کیف بود ، گفت:" آدم پول را می خواهد که خرج زن و بچه اش بکند دیگر" و با دیدن بابک که دست هایش را مثل بال کبوتر تکان می داد ، خندید. من که می ترسیدم عمویم از حرف حمید ناراحت بشود ، به او چشم غره رفتم . اما حمید اشاره کرد که بی خیال و از بابا پرسید :" آقا جان چند دست بردید؟".بابک که تمام کاغذ ها را کنده بود و توی دستهایش مچاله کرده بود ، حالا از صدای خش خش کاغذ غش غش می خندید. این بار بابا و عمو هر دو به او نگاه کردند و خندیدند. توی دلم گفتم :"چه عجب!" و رفتم تو ی آشپز خانه که به مامان کمک کنم.مامان برای شام خورش آلو اسفناج درست کرده بود ، و حالا گذاشته بود تا جا بیفتد . و داشت آب روغن پلو را می داد.از توی یخچال کاهو و خیار و گوجه فرنگی در اوردم تا سالاد را درست کنم. مامان گفت:" بابات این ها هنوز مشغول شطرنج هستند؟" گفتم :" بله ، چه جور هم. حمید هم برای بابک اسباب بازی خریده و آورده. عمو هم باز غر زد." مامان خندید. عمو عادت داشت . ما هم این را می دانستیم.مامان گفت:" ان وقت ها هم هروقت برای تو چیزی می خریدیم ، غر می زد.".
وقتی رفتم سفره را بیندازم. بابک کاغذ را کنار انداخته بود و داشت با خود جعبه بازی می کرد. هنوز نتوانسته بود در جعبه را باز کند. به حمید گفتم:" بابا در این جعبه را باز کن، بچه دلش آب شد. " یک دفعه بابا گفت:" داداش ، مات." و با ذوق دست هایش را به هم کوبید و چهار دست و پا رفت کنار بابک نشست و گفت:" حالا خودم برایت باز می کنم." انگار از این که به اندازه ی کافی سر برادرش را گرم کرده بود ، وجدانش راحت شده بود و حالا دیگر می خواست با نوه اش بازی کند. وقتی رفتم توی اشپز خانه مامان گفت:" باز ماتش کرد؟". سر تکان دادم.مامان زیر لب گفت:" این بابات هم مثل بچه هاست ، هر چی بهش می گویم اقلا وقتی این جا مهمان است یک دست بهش بباز ، به گوشش نمی رود." خندیدم و گفتم :" ظاهرا ماجرا خیلی مهم تر از این حرف هاست"
مامان دو ظرف خورش کشید و به من هم گفت که برنج را بکشم. وقتی برگشت ، داشت می خندید. گفت:" بابات دارد جعبه را باز می کند و بابک دست می زند. حمید هم نشسته با عموت شطرنج می زند."
برنج را که بردم تو دیدم یک آدم آهنی دارد روی فرش راه می رود و کنترلش دست حمید است.. بابا هم چهار دست و پا دنبال آدم آهنی راه افتاده و بابک غش غش می خندد. عمو هم دیگر حواسش به شطرنج نیست و زیر چشمی ادم اهنی را نگاه می کند. حمید بادیدن من پیروز مندانه خندید. انگار خودش ادم اهنی را اختراع کرده بود. داشتم بشقاب ها را می چیدم که عمو گفت:" نگاه کن ترا به خدا، بچه های حالا چه کیفی می کنند. بابای ما یک سال تمام وعده می داد که اگر نمره هات خوب بشود ، اگر پسر خوبی باشی، اگر چنین و چنان باشی ، عید برایت توپ می خرم. بعد هم نمی خرید." برگشتم به آشپز خانه و فکر کردم حالا لابد بابا ماجرای فوتبال بازی کردن با کاج را پیش می کشد و بعد عمو از توپ پسر حاج آقا می گوید که به هیچ کس نمی دادش و بعد....
داشتم برنج را می کشیدم که صدای خنده ی بابا و عمو و بابک پیچید تو هال. به مامان گفتم :" می گویی یاد چی افتاده اند؟". مامان شانه بالا انداخت و خورش را کشید توی ظرف و گفت :" کشیدی؟ بجنب الان یخ می کند." هول هول برنج را کشیدم و رفتم ببینم چه خبر است. دم در سالن ، شاخ در اوردم. بابا و عمو دو طرف اتاق نشسته بودند و حمید آدم آهنی را نوبتی تا جلوی انها پیش می برد و تا می خواستند بگیرندش ، از آنها دورش می کرد. بابا به عمو می خندید و عمو به بابا. حمید هم به جفتشان. بابک هم کنار صفحه ی شطرنج نشسته بود و با اشتهای تمام فیل سفید را مک می زد. من و مامان نگاهی به هم کردیم و سر تکان دادیم.
|
|