داستانهای خاکستری، آدمهای خاکستریناهید طباطبایی
وقایع اتفاقیه، یکشنبه 20 اردیبهشت 1383
در زمینه ادبیات داستان اولین سوالاتی که مطرح میشود این است: نویسنده کیست؟ چرا مینویسد و برای چه کسانی؟ معمولاً هم جواب این است: نویسنده، انسانی است با دیدی خاص، غریزی یا تربیت شده. او از دریچهای دیگر به جهان، انسان و زندگی مینگرد. او مینویسد چون مجبور است بنویسد، این تنها راه برای در میان گذاشتن افکار و احساسش با دیگران است، او نمیتواند ننویسد. اما این که برای چه کسانی؟ برای دیگران، برای تمامی آنهایی که به کمک نویسنده میکوشند تا به مفهوم جهان، انسان و زندگی پی ببرند. نویسنده کمابیش برای خود رسالتی قائل است. این رسالت لزوماً در پی تغییر نیست، این رسالت گواهی دادن است، گواهی دادن در باره بشر در برههای خاص از زمان و مکان، با طیفی متنوع، این گواهیها را باید با کسانی در میان بگذارد و گرنه ارزش دیگری ندارند. به دنبال این سؤالها، دو سؤال دیگر همیشه فراموش میشود. این که مخاطب کیست؟ و چرا میخواند؟ مخاطب، انسانی است با نیازهای عادی، مادی و روحی که معمولاً بعد از کار و گرفتاریهای روزمره، کتابی را باز میکند تا از آن لذت ببرد. در لابهلای ماجراهای آن پنهان شود، همپای قهرمان آن در ماجراها شرکت کند، از شادیشان شاد شود و در غمشان گریه کند. این هم به سبک شدنش میانجامد. سبک از این که نگرانیهایش کوچکتر از نگرانیهای اوست یا این که بدبختیاش به بزرگی بدبختی او نیست، و آرامش بیابد. این یک اصل مهم در روانشناسی مخاطب است. اصلی که از زمان بزرگترین تراژدی نویسان یونان تاکنون چرخ ادبیات، تئاتر و سینما را گردانده، اصل سرگرم شدن، آرامش یافتن و در کنار آن آموختن. پس مخاطب به همان اندازه نویسنده جدی است. مخاطب عرصه آزمایش ما برای پیاده کردن تئوریهای رنگارنگ ادبی نیست، او به راحتی هر چیزی را که نپسندد کنار میگذارد. مخاطب مانند نویسنده فرزند زمان خویش است و به راحتی هر چیزی را که متناسب زمانه او نباشد کنار میگذارد.
در هر جامعهای به نسبت طیف علاقهمندان به هنر، تنوع هم وجود دارد. برای هر نوع سلیقهای موسیقی، فیلم، تئاتر و ادبیات تولید میشود و هر کس نیاز روح خود را در این میان مییابد. هنری که برای خود وظیفهای قائل است باید سعی کند این سلیقهها را بالا ببرد. در این جا هم تا حدودی این مسأله صدق می کند، اما میخواهم نکتهای را هشدار بدهم. تیراژهای دو هزارتایی آثار نویسندگان جدی از یک طرف و تیراژهای ده هزار تایی نویسندگان بیادعای رمانهای بازاری از طرف دیگر نشان میدهد که دسته دوم روز به روز مخاطبین بیشتری مییابند. چرا؟ برای این که نویسندگان دسته دوم به یک اصل اساسی در نوشتن وقوف پیدا کردهاند، آنها خواننده را سرگرم میکنند و به او آرامش میدهند. مخاطبین جدی ما، ابتدا به خاطر کنجکاوی به سراغ این آثار میروند و بعد کمکم جذب آن میشوند، چون بهراحتی آن را میخوانند. به راحتی، چون مجبور نیستند برای فهمیدن ماجرای داستان از لابلای تار عنکبوت تکنیکهای پیچیده ادبی بگذرند یا برای فهمیدن زبان آن، فرهنگ لغت در کنار دست خود بگذارند. و این نیز تقصیر ماست، تقصیر نویسندگان جدی که مخاطبین را به شوخی میگیرند. اشتباه نکنیم چیزی که ادبیات را جدی میکند، مفهوم آن است، نه تکنیک های تقلیدی، نه تئوریهای مربوط به فرهنگهای دیگر و نه زبانهای پیچیده و سخت فهم. و باز هم اشتباه نکنیم این طوری صاحب سبک نمیشویم. سبک پابهپای مطالعه و تلاشهای ما در نوشتن پیدا میشود و مطمئناً آن وقت برای خواننده هم دلپذیر خواهد بود.
هیچکدام از نویسندگان موفق جهان کم خواننده نبودهاند، از داستایوسکی و تولستوی گرفته تا بالزاک و هوگو و هاینریش بل و مارکز، اصلاً چرا راه دور برویم، پر مخاطبترین اثر قرن "داستانهای هریپاتر" به خوبی شاهد این مدعاست. این اثر طیف وسیعی از خوانندگان را در برمیگیرد و نشنیدهام که کسی از ساخت آنها ایرادی بگیرد. این آثار خوش ساخت هستند، تخیل قوی دارند و شخصیتپردازی محکم و اتفاقات رنگارنگ به خوبی خواننده را جذب میکند. خودمان را گول نزنیم هنوز همان اصول بر ادبیات حاکم است. هنوز هم مخاطب، قهرمانان جاندار و پر خون میخواهد و هنوز هم نبرد خیر و شر جذابترین تعلیقها را ایجاد میکند. مخاطبین از اتفاقات روزمره، آدمهای خاکستری و نالههای روشنفکرانه خسته شدهاند. آنها خود آدمهای خاکستری هستند که در میان تضادهای حاکم بر زندگی روز به روز کمرنگتر و مستأصلتر میشوند. آنها میخواهند همراه قهرمانانی قویتر از خود زندگی کنند و از وقایع سرگرم کننده لذت ببرند.
حالا میخواهم دوباره به این سؤال برگردم، نویسنده چرا مینویسد؟ راستی نویسنده جدی امروز ما چرا مینویسد؟ ویرجینیاوولف میگوید بسیاری از نویسندگان چون امکان خلاقیت در رشته های دیگر را ندارند به نوشتن روی میآورند. چون نوشتن کمترین امکانات را میطلبد. نوشتن تنها یک مداد و کاغذ میخواهد و کلاسهای نویسندگی هم که فراوان هستند.
در هیچ دورهای این قدر نویسنده و این قدر تولید ادبی نداشتهایم. نویسندگانی متعلق به یک دوره که اغلب مثل هم مینویسند و شانه به شانه هم پیش میروند. گهگاه یکی از بقیه جلو میزند و بعد دو باره به سر جای خود بر میگردد تا به همین زودیها در جا بزند. شاید بسیاری از این نویسندگان باید نمایشنامهنویس میشدند یا به سراغ موسیقی و سینما میرفتند. به هر حال این اظهار نظر همه نویسندگان را خشمگین میکند. هیچکس حاضر نیست اعتراف کند که راهش را گم کرده، اما مخاطب بیرحم است و بیرحمتر از او زمان. میخواهم به نویسندگان جوان توصیهای بکنم، خواندن کتابهای تئوری و نقد ادبی و شرکت در جلسات گوناگون فرهنگی را کنار بگذارید و با خواندن ادبیات، ادبیات را یاد بگیرید.
از نویسندگان موفق، اصول فضاسازی، شخصیتپردازی و معماری داستان را یاد بگیرید و در کنار آن زندگی کنید، به حرفهای مردمی که در کنارتان زندگی میکنند گوش بدهید، به افکارشان توجه کنید، رفتار و حرکاتشان و گفتارشان را مورد بررسی قرار بدهید و یاد بگیرید. این چیزها را هیچ معلمی نمیتواند به شما یاد بدهد.
و مطمئن باشید با تسلط به این ابزار، با خلق کوچکترین اثر خود، به دل مخاطبین راه خواهید یافت. این روزها سرگرم دوره کردن ویلیام فاکنر هستم. به داستانی رسیدهام به نام "خرس" که شرح ماجرای شکارچی جوانی است که شاهد شکست قویترین خرس جنگل و نیز شجاعترین سگ آن منطقه است و در کنار آن حال و هوای زندگی سرخپوستی را مورد توجه قرار میدهد که با مرگ خرس، مرگ آرمانهای خود را میبیند و میمیرد.
این داستان چنان خوش ساخت است و چنان شخصیتپردازی محکمی دارد که من زن نازکدل که از کشتن حیوانات بیزارم، همراه پسر بچه در فضای ناشناخته و عجیب بیابان و جنگل راه میافتم و با او شاهد جنگ خرس و سگ میشوم و همپای آن سرخپوست، شکست آرمانها را تماشا میکنم و غمگین میشوم. این داستان تنها داستان یک شکار نیست، داستان نبرد و شکست و پیروزی است، و چنان بر هر زمان و هر مکان حاکم میشود که خواننده را میخکوب میکند.
نویسنده جدی ما باید هر روز و هر روز یاد بگیرد و پیوسته به خاطر داشته باشد که چرا مینویسد و برای چه کسانی. باید به مخاطب احترام گذاشت و گرنه به زودی به آنجایی میرسیم که هرگاه مخاطب اثر خود را یافتیم از او امضا بگیریم. چون نویسندگان از مخاطبان بیشتر میشوند.