|
‹ستاره سینما›
‹برف و نرگس›
‹جامه دران›
‹خنکای سپیدهدم سفر
›
‹آبی و صورتی›
‹ویس و رامین
›
‹حضور آبی مینا
›
‹رکسانا نیستم اگر
›
‹بانو و جوانی خویش›
‹چهل سالگی›
|
چهل سالگی شده بود یک انار. یک انار خشکیده که پشت یک مشت خرت و پرت گوشه ی یک انبار زیر شیروانی افتاده بود و اگر کسی برش می داشت و تکانش می داد ، می توانست صدای به هم خوردن دانه های خشکش را بشنود. بوی ماندگی را در بینی اش احساس می کرد . بوئی ترش و شیرین که بر هوا می ماسید ، آن را سنگین می کرد و مانند لایه ای از عرق بر پوست او می نشست. دلش می خواست از جایش برخیزد و بگریزد. اما فقط توانست یکی از انگشت های دست چپش را تکان بدهد و با همان حرکت احساس کرد که یکی از دانه های انار پر از آب شد.دوباره سعی کرد و این بار پنجه ی پای راستش خنکای ملافه را به درون کشید. داشت سرشار می شد. |
|
|