ویس و رامین
زمانه دام ها و بندهایی در آستین دارد که هیچ خردمندی نمی تواند آنها را بگشاید . موبد شاه نیز چنان در بند افتاد که عروس نازاده را به همسری خواست و ندانست که چگونه خود را گرفتار می کند. سال ها از این پیمان گذشته بود که شهرو به پیری باردار شد و دختری از او به دنیا آمد که از زیبایی مانند خورشید تابان بود. او را ویس نامیدند و به دایه سپردند.
|