|
‹ستاره سینما›
‹برف و نرگس›
‹جامه دران›
‹خنکای سپیدهدم سفر
›
‹آبی و صورتی›
‹ویس و رامین
›
‹حضور آبی مینا
›
‹رکسانا نیستم اگر
›
‹بانو و جوانی خویش›
‹چهل سالگی›
|
آبی و صورتی یکی دو روز بعد ، یحیا همان طور آراسته و پیراسته روی پشت بام نشسته بود که چرتش برد و توی خواب صدای نرم و آرامی را شنید که او را می خواند. هنوز داشت گوش می داد که ضربه ای به پهلویش خورد ، با تعجب چشم گشود و کنارش لنگه گیوه ی باغبان را دید که لباسش را خاکی کرده بود . یحیا لنگه گیوه را برداشت و لب بام رفت. آن پایین ناصر نوکر معتمدالدوله ایستاده بود و می خندید.
(از متن رمان) |
|
|