خنکای سپیدهدم سفر
مرضیه حبس ابد بود و حالا هشت سال می شد که در همان سلول زندگی می کرد . او در سلول خود تنها بود و آن را چنان آراسته بود که عروسی حجله ی خود را می آراید. ملافه های سفید ، روتختی ساتن آبی و روبالش های گلدوزی شده اش چشم همه را خیره می کرد. این جا و آن جا طاقچه ی کوچکی از چوب به دیوار وصل کرده بود و رویش را با مجسمه های کوچک منجوق کاری پوشانده بود. |